سفارش تبلیغ
صبا ویژن
وفا با بیوفایان ، بیوفایى است با خدا ، و بیوفایى با بیوفا وفا بود نزد خدا . [نهج البلاغه]
حرفای نگفته
 || مدیریت  ||  شناسنامه  || پست الکترونیــک  ||  RSS  ||
یک لحظه مکث

سعید و نازنین :: چهارشنبه 85/7/5 ساعت 9:35 عصر

با یه مامور پلیس که از کار استعفا داده بود صحبت میکردم . وقتی پرسیدم چرا ؟ گفت : تویه یکی از ماموریتهام با یه دختر طرف بودم که قصد داشت خودشو بکشه . اون میخواست از پنجره طبقه 8 خودشو بندازه پایین . من رفتم بالا تا باهاش صحبت کنم .وقتی کنار پنجره رسیدم اون ازم یه سئوال پرسید . گفت چرا نباید خودشو بکشه ؟ من گفتم : بخاطر اینکه تو هنوز امید داری هنوز خیلی چیزا داری که واسشون زنده بمونی هنوز خیلی کس و کار داری . تو پدر و مادری داری که دوست دارند . بخاطر کلی چیزای دوست داشتنی باید زنده بمونی . وقتی این حرفو بهش میزدم یه لحظه مکث کردم و اون مکث منو دید و اغوشش رو باز کرد و از پنجره پرید .


نوشته های دیگران()

قشنگترین نوشته ها

سعید و نازنین :: پنج شنبه 85/6/30 ساعت 5:57 عصر

قشنگترین نوشته ها انهایی است که برای هیچکس مینویسم .

نوشته های دیگران()

پسری با قلبی آبی رنگ

سعید و نازنین :: پنج شنبه 85/6/30 ساعت 9:30 صبح

اندوهی که در چشمانش موج میزد شاید نیمی بود از آنچه در قلب داشت . دیگر وامانده بود ، رانده از همه جا و مانده از همه کس . گاهی در دوردست ترین نقطه حاطراتش به دنبال روزهای خوب میگشت ، روزهایی که نه حتی رنگارنگ ، بلکه فقط کمی روشنتر از سیاه باشد ، جستجویی بی فایده که هرباز با قطره اشکی در گوشه چشمش پایان می یافت . اگر میخوای به پسرک آسمونی کمک کنی بقیه اشو بخون...

نوشته های دیگران()

کویر تاریخی در صورت جغرافیا

سعید و نازنین :: چهارشنبه 85/6/29 ساعت 7:6 عصر

روزای سختی بود ، و شیرین و تلخ . خالی از بودن و پر از شنیدن و شاید اندکی طعم گس تنهایی زیر دندانهای عقلم . روزای رنگارنگی بود پر از هنرمندی مسخره و روحی سرگردان . روزای عجیبی بود و پر از اندیشه . راستش در این فکر بودم که اصلا بنویسم یا نه و اصلا چرا بنویسم و یا ننویسم . تا یک تکه از مقدمه یک کتاب بدستم رسید و خاندمش و مغزم در بین ضربات چکش آن نوشته و سنگدان وجدانم از هم پاشید و آمدم تا شاید نوشته ای دگر و سلامی دگر .

اما اون نوشته رو برای شما مینوسم تا شما هم بخونید و اون عزیزایی که تصمیم میگیرن ننویسن ، بدونن فقط برای خودشون نمینویسن ، بقیه هم با دیدن نوشته های اونا شاد میشن و چه زیباست رویاندن لبخندی در کنار لب غریبه ای همچون من . و اید تصمیم بگیرن دوباره بنویسن .

این نوشته مربوط به کتاب کویر اثر استاد دکتر علی شریعتی است . فکر میکنم در روزشمار زندگیم الان وقتشه که من کویر رو بخونم .

کویر ، این تاریخی که در صورت جغرافیا ظاهر شده است .

و اینک بخوانید :

هر چه مینویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نوشتم همه آن است که یقین ندانم که نوشتنش بهتر از ننوشتنش .

ای دوست نه هر چه درست و صواب بود ، روا بود که بگویند ... و نباید که در بحری افکنم خود را که ساحلش پدید نبود و چیزها بنویسم بی خود که چون واخود آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .

ای دوست میترسم – و جای ترس است - از مکر سرنوشت

حقا و به حرمت دوستی ، که نمیدانم که اینکه مینوسم راه سعادت است که میروم یا راه شقاوت .

وحقا که نمیدانم که این نوشتنم طاعت است یا معصیت .

کاشکی ، یکبارگی نادانی شدمی تا ، از خود ، خلاصی یافتمی .

چون در حرکت و سکون چیزی نویسم ، رنجور شوم از آن بغایت .

و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم ، هم رنجور شوم .

چون احوال عاشقان نویسم نشاید .

چون احوال عاقلان نویسم ، هم نشاید .

و هر چه نویسم هم نشاید .

و اگر هم هیچ ننویسم هم نشاید .

و اگر گویم نشاید .

و اگر خاموش گردم هم نشاید .

و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ...

و اگر خاموش شوم ...


نوشته های دیگران()

تجربه اشتباه - اشتباه تجربه

سعید و نازنین :: دوشنبه 85/6/13 ساعت 6:59 عصر

زندگی همه ما آدمها پر شده از تجربه ، شیرین و تلخ . برای همه ما پیش اومده که در یه دوران خاص از زندگی ، یه تجربه شیرین رو شروع میکنیم . تجربه ای که شاید دیگه هرگز و در هیچ دورانی از زندگیمون تکرار نشه و اگر هم بشه به اون شیرینی تکرار نمیشه . بعد در ادامه مسیر زندگی ، این تجربه تازه برای ما پیامدهای تلخی داره . پیامدهایی که هرکدوم به خودی خود میتونه ما رو از تجربه کردن پشیمون کنه .

میشینیم و واسه خودمون فکر میکنیم :تازه ادامه اشو نخوندی 

نوشته های دیگران()

زندگی فوتبالی یا فوتبال زندگی

سعید و نازنین :: یکشنبه 85/6/12 ساعت 9:59 صبح

تا حالا دقت کردین بین ورزشها هیچ کدوم مثل فوتبال شبیه زندگی ما ادمها نیست . واقعا یک نگاه کلی به زندگی بندازین . ما از اول تا آخرتویه یک مستطیل سبز داریم فوتبال بازی میکنیم . یه مستطیل سبز به اسم دنیا . بقیه اشو هم بخون

نوشته های دیگران()

عشق(1)

سعید و نازنین :: پنج شنبه 85/6/9 ساعت 6:28 عصر

<<و خداوند عشق است>> .

ما به این دنیا امده ایم که عشق بورزیم . فقط و فقط عشق بورزیم . چون خداوند عشق است . چون او برای نخستین بار به ما عشق ورزید . پس ما نیز زنده ایم تا عشق بورزیم . بدون هیچ حدی ، بدون هیچ محدودیتی . بگذاریم نیروی درون ما ازاد شود ، بگذاریم تمام عالم از عشق ما سرشار شوند . عشق را در قلبمان جستجو کنیم و انرا به تمام جهانیان هدیه دهیم .

اگرتمام ثروتهای عالم را داشته باشیم و عشق نداشته باشیم ، هیچ نداریم .

اگر در کسب شهرت ، نام آورترین مردم باشیم و عشق نداشته باشیم ، هیچکس نیستیم .

بارها پیش آمده برای جمعی سخن میگویید که در ظاهر تمام آنان به سخنان شما گوش میدهند اما سخن شما در عمق وجود انان اثر نمیکند و آنطور که باید قلبهای آن جماعت به تسخیر شما در نمی آید . براستی چرا ؟ سخنان شما فاقد چه عنصری است ؟

عشق . بلی این پاسخ ماست . اگر با تمام وجود به کستنی که برای آنان سحن میگویید عشق بورزید ، تک تک کلمات شما در قلب انان نفوذ میکند حتی اگر قلبهایی از سنگ داشته باشند .

ما کارهای خیر زیادی در طول عمرمان انجام میدهیم ، به فقرا کمک میکنیم ، دست افتاده ای را میگیریم و ... اما پیش امده که روح ما از کار ما ارضا نشده و به مانند این است که هیچ کاری نکرده ایم چون عشق در قلب ما جایی نداشته است . دوستان من ، حتی اگر صدقه میدهیم با عشق صدقه بدهیم  .

اگر در کسب علم و دانش جهان را به تسخیر در آوریم و عشق نداشته باشیم براستی که هیچ کس نیستیم و هیچ چیزی نداریم . علمی فاقد ارزش . براستی در تمام زندگی ما سه چیز میماند :

ایمان ، امید و عشق

اما عشق برترین انهاست .

پولس پیامبر میگوید : اگر ایمانم چنان کامل باشد که کوهها را جابجا کنم و عشق نداشته باشم ، هیچم .

عشق هم چیزی است متشکل از چیزهای دیگر ، به مانند نور که چون به منشور میرسد تجزیه میشود ، ما هم عشق را در منشور شعرمان تجزیه کنیم .

عشق متشکل است از :

بردباری

مهربانی

سخاوت

فروتنی

ظرافت

تسلیم

تسامح

معصومیت

صداقت

 

 


نوشته های دیگران()

رهگذر در باد

سعید و نازنین :: سه شنبه 85/6/7 ساعت 8:45 صبح

یه روزی در دفتر خاطراتم نوشتم :

ما مثله یه تیکه کاغذ هستیم و مسیر زندگی مثله جریان باد . گاهی باد ما رو میبره و به یه درخت می چسبونه ؛ اونموقع ما فکر می کنیم اون درخت همه چیزمونه ، غافل از اینکه جریان باد که عوض بشه ما رو از درخت میکنه و میبره .

 

یه روز دیگه هم در دفتر خاطراتم نوشتم :

گاهی در مسیر زندگی ما مثله یه درخت هستیم که باد یه تیکه کاغذ رو میاره و به ما می چسبونه ؛ اونموقع فکر میکنیم همه چیزش ما هستیم غافل از اینکه جریان باد که عوض بشه اون هم مارو ول میکنه و میره .


نوشته های دیگران()

بخشیدن یک لحظه شادی

سعید و نازنین :: دوشنبه 85/6/6 ساعت 9:1 صبح

تا توانی دلی بدست آور                                                       دل شکستن هنر نمیباشد

زندگی با تمام لحظه هایش ، لحظه های شادی و غم ، امید و ترس ، فقط فرصتی برای آموختن عشق است . آموختن عشق ، آنگونه که میتواند باشد ، همانگونه که بوده و هست .

جایی که عشق باشد ، انسان هست و خدا هست . کسی که در عشق شادی می یابد ، در انسان شادی می یابد و در خداوند شادی می یابد .

خدا عشق است

پس :

عشق بورزید

بدون تبعیض ، بدون زمان مشخص ، بدون پیش فرض ، بدون ترس از رنج :

عشق بورزید

عشق خود را بیدریغ نثار فقرا کنید ، که آسان است ؛ و نثار توانگرانی که به هیچکس اعتماد ندارند ، و نمیتوانند را عشقی ببینند که چنان نیازمند آنند ؛ و نثار همتایان خود کنید ؛ که بسیار دشوار است . در کنار همتایان خودمان است که خودخواه میشویم .اغلب سعی میکنیم دیگران را راضی کنیم ، اما آنچه باید بکنیم شاد کردن است .

شادی ببخشید . هرگز فرصتی را برای شاد کردن دیگری از دست ندهید ، چرا که نخست خود شما از این کار سود میبرید ؛ حتی اگر هیچکس نداند شما چه می کنید . جهان پیرامون شما خشنودتر خواهد شد و همه چیز برای شما بسیار آسانتر میشود .

در این جهانم ، و لحظه اکنون را میزیم . اگر کار خوبی هست که میتوانم بکنم ، یا شادی ای هست که میتوانم به دیگران ببخشم ، لطفا به من بگویید . نگذارید انرا به تاخیر بیاندازم یا از یاد ببرم ،

چرا که هرگز این لحظه را دوباره نخواهم زیست


نوشته های دیگران()

آرزوی آرزو ( قشمت دوم)

سعید و نازنین :: پنج شنبه 85/6/2 ساعت 6:53 صبح

-   تا اینکه تلفن زنگ زد . خودش بود . من که یه عمر با کسی حرف مزده بودم تو اون یک شبانه روز اونقدر فکر کردم چی بگم و چی نگم که همینطوری پشت سر هم حرفا میاد روی زبونم . از زندگی خودم براش گفتم . از بابا ، مامان و بقیه . همه چیز رو براش گفتم جز یه چیز . نگفتم که من کم شنوا و کم بینا هستم . انگاری یه جورایی فهمیده بود که مشکلاتش اونقدرا هم بزرگ نیستن . خوشحال شدم که تونستم کمکش کنم . تا اینکه ظهر شد و اون میخواست بره . انگاری هر دو تاییمون یه چیزی میخواستیم بگیم ولی نمیتونستیم .تا اینکه گفت : خوب دیگه خداحافظ و من با عجله گفتم : بازم ، بازم زنگ میزنی . خوشحال شد و گفت : من از خدامه گفتم شاید تو ناراحت بشی . و از فردا کار من شده بود پای تلفن منتظر نشستن و دو - سه  ساعت حرف زدن . تقریبا دیگه شده بود همه چیزم ، همه کس و کارم . آخه من تو تمام عمرم نه به کسی بغیر از پدرم اعتماد کرده بودم نه با کسی جز اون هم کلام شده بودم ولی حالا یه نفر بود که هم به حرفام گوش میداد و هم میخواست که به حرفاش گوش بدم . خلاصه منکه نه چیزی از عشق میدونستم نه چیزی از دوستی دختر و پسر ، بطور شدیدی به یه نفر وابسته شده بودم . تو قلبم احساس میکردم با تمام وجودم دوستش دارم اما همیشه یه چیز منو آزار میداد ، اینکه اگه اون یه روز همه چیز رو بدونه و منو از نزدیک ببینه چه برخوردی میکنه . ترس از اون لحظه باعث شده بود من در مقابل اصرارهای اون برای ملاقات کردن با هم ، مقاومت کنم . تا اینکه یه روز در مقابل خواهش و التماسهای اون کوتاه اومدم و راضی شدم همدیگرو ببینیم . وقتی داشت خداحافظی میکرد دیگه تصمیم خودمو گرفتم و تمام اعتماد به نفسمو جمع کردم و همه چیز رو بهش گفتم . یه چند لحظه ساکت شد . اون لحظات برام مثله یه عمر گذشت . فکر میکردم الان گوشی رو قطع میکنه و میره و دیگه هم پیداش نمیشه . دیگه دلم تاب نیاورد و گفتم : میدونستم تو هم مثله بقیه هستی ، تو هم منو به چشم یه آدم عقب مونده میبینی ، الان هم داری فکر میکنی عجب اشتباهی کردی با من حرف زدی . اینا رو گفتم و تلفنو قطع کردم . دنیا برام یاه شده بود .احساس میکردم برای همیشه از دستش دادم . اما بلافاصله تلفن زنگ زد . خودش بود . گفت : اصلا برام مهم نیست که تو چطوری هستی و بقیه چی میگن . مهم اینه که من اصلا فکر نمیکنم کسیکه منو به زندگی امیدوار کرده عقب مونده باشه حالا هر کی هر چی میخواد بگه . کسی که این همه به حرفای من گوش کرده برام عزیزه و من همونطوری که هست دوستش دارم . خیلی خوشحال شدم . باید اعتراف کنم اصلا فکر نمیکردم اون اینطوری با قضیه روبرو بشه . احساس میکردم عشق اون تمام وجودمو گرفته و به اندازه یه دنیا دوستش دارم . گفتم : ممنونم خیلی ممنونم و دوستت دارم . گفت : حالا بذار منم یه چیزی بگم چون دلم میخواد واقعیتو بدونی چون با تمام وجود بهت اعتماد دارم . من همسایه طبقه چهارم شما هستم . شماره تلفنتون رو هم از روی قبض تلفن گیر آوردم . راستشو بخوای من تا الان فکر میکردم با خواهرت حرف میزدم و از اولشم زنگ زدم تا با اون حرف بزنم . اما الان تنها چیزی که به ذهنم میرسه اینه که خوشحالم که خواهرت به جای تو گوشی تلفن رو برنداشت . اولش جا خوردم اما بعد دیدم منم اصلا برام مهم نیست که چکار میخواسته بکنه مهم اینه که الان من اونو دارم و اون منو . تا اینکه بالاخره با اصرارهای اون قرار شد یه روز قرار بذاریم و با هم بریم بیرون . قرارمون ساعت 4 بعداز ظهر بود که من تویه خونه تنها بودم . من از ساعت 3 که همه از خونه رفتن بیرون لباس پوشیدم و آماده شدم . انتظار میکشیدم . هر لحظه گوشم بزنگ بود تا زنگ بزنه و من ببینمش . ساعت 4 شد . ولی از اون خبری نشد . ساعت 5 شد ولی اون نیومد . کم کم خسته شدم . روی مبل دراز کشیدم . با خودم فکر میکردم شاید بعدا نشسته فکر کرده دیده نمیتونه با من بیرون بیاد شایدم موقعیت جور نبوده شایدم گرفتاری داشته . تو همین فکرا بودم که خوابم برد . یه مرتبه با صدای مامانم که ازم میپرسید " ارزو چرا با لباس خوابیدی از خواب پریدم ." ساعت 7 بود . نکنه یه وقت اموده زنگ زده من نبودم . وای چه بدشانسی . یه صدای آشنایی از بیرون میومد . رفتم لب پنجره . صدای قرآن بود . به مامان گفتم صدای قرآن واسه چیه . مامان گفت : پسر طبقه چهارمی همین جلوی مجتمع تصادف کرده و در جا مرده . طفلکی جوون بوده . میگن وقتی تصادف کرده یه دسته گل دستش بوده دل ادم کباب میشه بیچاره پسره معلوم نیست کجا میرفته  . دیگه هیچی نمیشنیدم چشمام داشت سیاهی میرفت . از پله ها رفتم پایین و اونجا برای اولین و آخرین بار عکسشو دیدم . خیلی سخته که عکس عشقتو تویه حجله مرگش ببینی . میدونی چیه آدم بدبخت ، همیشه بدبخته ، همیشه بدشانسی میاره .

چشمام پر اشک شده بود طفلکی ارزو تویه تمام زندگیش ، تویه تمام دنیاش ، یه چیزی نداشت که دلشو بهش خوش کنه . سرم بلند کردم که بهش بگم تمام اینا میتونه تجربه باشه و هر پایانی یه آغازه اما آرزو اونجا نبود . پایین پل صدای ترمزای پشت سر هم ماشینا میومد . ماشین ترمز میگرفتن و از روی جسمی رد میشدن . شاید اون پیکر بی جان یه دختر معصوم بود ، و شایدم اون آرزوهای یک آرزو بود که زیر چرخ ماشینا له میشد . 


نوشته های دیگران()

<      1   2   3   4   5   >>   >

About Us!
حرفای نگفته
سعید و نازنین
Link to Us!

حرفای نگفته

Hit
مجوع بازدیدها: 68713 بازدید

امروز: 2 بازدید

دیروز: 6 بازدید

Archive


روزای تنهایی( بدون نازنین)
حرفای مردادماه
حرف اضافه
آرشیو شهریورماه

LOGO LISTS


نیلوفر شیدمهر - به روز رسانی :  1:28 ع 86/3/30
عنوان آخرین نوشته : عقده


In yahoo

یــــاهـو

Submit mail