سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه دانش می جوید، خداوند روزیش را به عهده می گیرد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
حرفای نگفته
 || مدیریت  ||  شناسنامه  || پست الکترونیــک  ||  RSS  ||
پسری با قلبی آبی رنگ

سعید و نازنین :: پنج شنبه 85/6/30 ساعت 9:30 صبح

اندوهی که در چشمانش موج میزد شاید نیمی بود از آنچه در قلب داشت . دیگر وامانده بود ، رانده از همه جا و مانده از همه کس . گاهی در دوردست ترین نقطه حاطراتش به دنبال روزهای خوب میگشت ، روزهایی که نه حتی رنگارنگ ، بلکه فقط کمی روشنتر از سیاه باشد ، جستجویی بی فایده که هرباز با قطره اشکی در گوشه چشمش پایان می یافت . باری که بر دوشش داشت خیلی بیشتر از آن چیزی بود که سهم واقعی او از زندگی بود . و خیلی کمتر از ان چیزی بود که هر روز خدا کمر او را خم میکرد و قلب او را می شکست . دیگر خسته شده بود از انسانهایی که عاطفه و محبت میفروختند ، خسته بود از این شهر رنگارنگ که هیچ سقفی به اندازه این نبود که بدن او را در زیر خود بگیرد . حالش از آدمهای این شهر بهم میخورد ، آدمهایی که هزار جور بودن اما هیچکدوم اونطوری که باید نبودند . یکی از کنارش رد میشد و با دستمال جلوی دهانش رو میگرفت انگار که داره به یه تیکه آشغال نگاه میکنه و یکی دیگه از کنارش رد میشد و آهی از اعماق وجودش میکشید و قطره اشکی که معلوم نبود از کجا گوشه چشمش سبز شده بود رو پاک میکرد خودش هم مونده بود که باید حالش از خودش بهم بخوره یا به حال خودش گریه کنه یا حتی بخنده . هیچوقت جزیی از این آدما نبود ، نه اونا خواسته بودن که جزیی از اونا باشه و نه خودش تمایلی داشت . اما هر چی که بود نفس میکشید و معلوم نیست به کدوم جرم محکوم بود در بین این ادما زندگی – چی دارم میگم : زندگی – محکوم بود روزاشو به شب برسونه و تحملشون کنه . دوباره دستاشو بالا اورد و نگاهی کرد به دستهای پینه بستش . اگه میخواستی سنش با نگاه به دستاش بخونی 40 یا 50 ساله نشون میداد اما اون فقط 17 سال داشت . اما چرا باید این همه بدبختی رو تحمل میکرد ؟ سئوال هر روزه اش که کسی نبود جوابش رو بگه شاید بخاطر پدر معتادش یا شاید چون مادرش مرده بود یا شاید چون در این دنیا هیچ اشنایی که یه ذره وضعش بهتر از خودش باشه نداشت . دیگه شهر داشت خلوت میشد و با رفتن ادما سوز سرما داشت خودشو نشون میداد . بدنش بی حس شده بود . باید زودتر جایی برای خواب امشبش پیدا میکرد . یه کمی گشتن یه گوشه دنج رو نشونش داد . خودش جسابی لای ات و آشغالهایی که داشت پوشوند . نمیشد اتش روشن کنه چون یا با داد و هوار ادما روبرو میشد یا گرفتار پلیس و بهزیستی و هزار کوفت و زهرمار دیگه میشد . چشماش سنگین بود . به آسمون نگاه کرد . عجیب بود وسط زمستون این همه ستاره از کجا اومده بود تویه آسمون . پرنورترینش رو  نشون کرد و خیره نگاهش میکرد . چند دقیقه بعد ستاره خوابش کرد خوابی شیرین . اینو میشد از لبخند روی لبش فهمید . شاید خواب روزای خوب رو میدید شایدم خواب مادرش رو میدید .

فردا صبح رفتگر محله وقتی جارو میکرد با پیکر بیجان یه پسر یا نه یه مرد روبرو شد مردی با لبخندی به زیبایی آسمون و صورتی سفید مثل صورت فرشته . اون جسد یه پسرک آسمونی بود . 


نوشته های دیگران()


About Us!
حرفای نگفته
سعید و نازنین
Link to Us!

حرفای نگفته

Hit
مجوع بازدیدها: 68756 بازدید

امروز: 16 بازدید

دیروز: 4 بازدید

Archive


روزای تنهایی( بدون نازنین)
حرفای مردادماه
حرف اضافه
آرشیو شهریورماه

LOGO LISTS


نیلوفر شیدمهر - به روز رسانی :  1:28 ع 86/3/30
عنوان آخرین نوشته : عقده


In yahoo

یــــاهـو

Submit mail