سفارش تبلیغ
صبا ویژن
همه زهد در دو کلمه از قرآن فراهم است : خداى سبحان فرماید « تا بر آنچه از دستتان رفته دریغ نخورید ، و بدانچه به شما رسیده شادمان مباشید . » و آن که بر گذشته دریغ نخورد و به آینده شادمان نباشد از دو سوى زهد گرفته است . [نهج البلاغه]
حرفای نگفته
 || مدیریت  ||  شناسنامه  || پست الکترونیــک  ||  RSS  ||
آرزوی ارزو(قسمت اول )

سعید و نازنین :: چهارشنبه 85/6/1 ساعت 9:1 صبح



شب یلدا بود . رفتم بزرگراه همت تا مثله خیلی وقتای دیگه لحظات تنهاییمو روی همون پل عابر پیاده همیشگی سر کنم . دیگه عادتم شده بود . هفته ای یکی دو بار می اومدم اینجا و میرفتم مینشتم روی پل و ماشینا رو میشمردم تا شب بگذره . از پله ها بالا رفتم تا به بالای پل رسیدم .یه مرتبه چیز عجیبی دیدم . یه دختر رفته لبه پل ایستاده بود و بطرف خیابون خم شده بود . جلوتر رفتم . گفتم : سلام خانوم ، چکار میکنی ؟ با ترس سرشو برگردوند و منو نگاه کرد . گفت : یه قدم جلو نیا ، به هیچکس ربطی نداره من میخوام چکار کنم . تازه فهمیدم جریان چیه و میخواد چکار کنه اما نمیشد که همینطوری دست رو دست گذاشت تا اون خودشو بندازه پایین . گفتم : خوب باشه هر کار دوست داری بکن فقط میشه بگی چرا میخوای اینکارو بکنی . نگاهی کرد و گفت : گفتم به تو هیچ ربطی نداره . بهم برخورد ولی خوب اون تو وضعی نبود که بخوام بهش چیزی بگم . آروم چند قدمی جلوتر رفتم نمیدونم چطوری فهمید داد زد اگه یه قدم دیگه بیای جلو همین الان میرم پایین .

-   خوب آخه چرا میخوای اینکارو بکنی یعنی منظورم اینه که واقعا این تنها راهه تو فکر میکنی خودتو بکشی همه چیز درست میشه نه باور کن هیچ فرقی به حال هیچکس نداره دوباره فردا صبح خورشید در میاد مردم میرن پی کارشون تازه هر کی تو رو ببینه میگه عجب ادم ضعیفی بوده ، عجب آدم ترسویی بوده .

-         برام مهم نیست کی چی میگه .

-   خوب همین دیگه اونا که هیچی نمیدونن پس حداقل بگو چرا تا یه نفر باشه که بدونه چرا اینکارو کردی .

میخواستم هرطور شده به حرف بکشمش تا لااقل باهاش همدردی کنم و شاید اینجوری اونم دلش سبک بشه و بیخیال بشه . ساکت بود . دوباره گفتم :

-   ببین میدونم تو این دنیا کلی چیزای بد هست کلی آدم نامرد و دورو هست اما باور کن با نابود کردن خودت فقط اونا رو خوشحال میکنی . آخه چه فایده ای داره یا نکنه تو هم بخاطر قلبت اینکارو میکنی . یعنی تو هم بخاطر خیانت یه پسر میخوای خودتو نابود کنی .

دیدم داره گریه میکنه . فهمیدم زدم به هدف . ادامه دادم :

-   میدونم ، میدونم تو این زمونه پسرا خیلی نامرد و بیوفا شدن . فکر نکنی بخاطر طرفداری از تو اینارو میگم ها . نه . من خودمم کم از دست دوستایی که از دوستی فقط اسمشو بلدن نکشیدم . اما یه کمی فکر کن یه پسر که اونقدر پست بوده ،ارزش اینو داره که تو بخوای خودتو نابود کنی ؟ باور کن نداره تازه از اینکارت خوشحال هم میشه .

-         خفه شو ، تو چی میدونی ؟ تو هیچی نمیدونی .

-         آره قبول من هیچی نمیدونم . قبول . خوب تو برام بگو تا بدونم

-   باشه برات میگم اما فقط برای اینکه یه نفر دلیل مرگمو بدونه اما تو حق نداری سئوال کنی یا بخوای منو منصرف کنی .

-         باشه قول میدم حرف نزنم .

اسم من آرزو . از وقتی یادم میاد ، یعنی اون بچگی هام ، همیشه ، همه جا ، من وسیله خنده دیگران بودم . چه بین فامیل چه تو مدرسه . فقط به این دلیل که چشمام ضعیف بود و نمیتونستم دنیای زشت آدما رو خوب ببینم ، گوشام کم شنوا بود و نمیتونستم حرفای بد و دروغای ادما رو بشنوم ، زبونم میگرفت و نمیتونستم همپای دیگران دروغ بگم ، حرف زشت بزنم . آره به این خاطر اسم من شده بود عقب مونده و شده بودم وسیله خنده و تفریح . تنها کسی که تو این دنیا داشتم پدرم بود . نه حتی مادرم یا خواهر و برادرم فقط پدرم . مادرم هر وقت به من نگاه میکرد انگار داره به بدبختیاش نگاه میکنه ، خواهرم همیشه فکر میکرد من به اون حسودی میکنم و برادری که هیچوقت نبود . اما پدرم همیشه دوستم داشت همیشه به فکرم بود و هیچوقت منو تنها نمیذاشت کلاس اول رفتم مدرسه . کار هر روزم این بود که بچه ها مسخره ام کنن و من با چشم گریون بیام مدرسه . از سال بعد دیگه قبولم نکردن و گفتن باد برم مدرسه استثنایی . یادم روزی که با پدرم رفتیم اونجا تا منو ثبت نام کنه و چشمش افتاد به اون بچه ها بهم گفت : اگه قرار باشه اینجا درس بخونی اصلا میخوام نخونی . اون نمیتونست دخترشو بین اونطور آدمایی ببینه چون واقعا هم من اونطوری نبودم .دیگه مدرسه نرفتم و همینطوری کم کم از همه جدا میشدم . تویه مهمونیا شرکت نمیکردم ، از خونه هم بیرون نمیرفتم مگه با پدرم اینطوری برام خیلی بهتر بود حداقل میتونستم آزادانه به عنوان یه انسان نفس بکشم . تا اینکه پارسال تابستون پدرم همه اعضا خانواده رو جمع کرد و گفت : "مجبورم کار جدیدی رو شروع کنم چون دیگه خرج زندگی در نمیاد اما اینکار یه طرفش برده یه طرفش باخت . اگه ببرم زندگیمون از این رو به اون رو میشه اما اگه ببیازم اسمم میشه کلاهبردار و میرم زندون . اینا رو گفتم تا برای همه چیز اماده باشین " و زمستون برای اولین بار تو عمرم پدرمو پشت میله های زندان دیدم . گریه میکرد . گفت " من فقط نگران توام ارزو نمیدونم بدون من دیگران چطوری باهات رفتار میکنن شب عید خبر فوت پدرم رو بهم دادن . سکته کرده بود . نمیدونم غصه زندونی شدن بعد از یه عمر معلمی یا غصه منو خوردن . اما مشکلات اونو از پا درآورده بود و حالا من بودم و من . مادرم صبحها میرفت بیرون و تا شب دوجا کار میکرد . من شده بودم خانه دار . غذا میپختم ، خونه رو جمع و جور میکردم و ... . خواهرم آماده میکردم واسه مدرسه رفتن اون حالا بزرگ شده بود و کلاس سوم دبیرستان بود . خیلی دوستش داشتم انگار اون آیینه تمام ارزوهایی بود که خودم بهشون نرسیدم . اما اون همیشه فکر میکرد من بهش حسادت میکنم اما باور کن اینطور نبود . برادرمم که همیشه از خونه بیرون بود . همینطور داشت میگذشت . وسطای مهرماه بود . تویه خونه تنها بودم که تلفن زنگ زد . گوشی رو برداشتم یه پسری بود .سلام کرد و گفت " خانوم تو رو خدا گوشی رو قطع نکن . من خیلی تنهام . تویه این دنیا  هیچکس نمیخواد به حرفای من گوش بده اما توروخدا شما گوش بده هیچ ضرری که نداره فقط از پشت گوشی با هم حرف میزنیم " نمیدونم چی باعث شد که تلفنو قطع نکنم فکر کنم به این خاطر که این اولین بار تویه عمرم بود که یه نفر میخواست با من حرف بزنه . شروع کرد از خودشو و زندگیشو و مشکلاتش گفتن .به قول خودش تمام دنیاش بدبختی بود اما اونقدرم بزرگ نبودن مثله مشکلات همه جوونای این دوره زمونه . وقتی کلی حرف زد گفت " ممنونم که به حرفام گوش کردی بخاطر تشکر از اینکارت من یه هدیه بهت میدم . یه راز که هیچکس نمیدونه رو من بهت میگم . من تصمیم دارم تو شب یلدا ، یعنی شب تولدم ، خودمو از بالای پل بزرگراه همت بندازم پایین . این راز رو فقط تو میدونی . . خوب بازم ممنون و خداحافظ " یه دفعه به خودم اومدم و دیدم یه نفر میخواد خدشو بکشه گفتم آخه چرا واسه چی چرا میخوای اینکارو بکنی ؟ گفت بخاطر اینکه من یه آدم ترسو و کم طاقتم و دیگه طاقت ندارم زندگی با این همه بدبختی رو تحمل کنم . گفتم اما این که دلیل نمیشه . گفت بیخیالش نمیتونی منو منصرف کنی . پس فراموشش کن . گفتم پس حداقل بیا در موردش حرف بزنیم . دیگه نمیخواست حرف بزنه اما با خواهش ازش خواستم تا بازم زنگ بزنه و قرار شد فردا دوباره زنگ بزنه . تصمیم گرفتم فردا داستان زندگی خودمو براش بگم تا ببینه زندگی من چه جوریه و به زندگی خودش امیدوار بشه .فردا نشستم پای تلفن منتظر همش میترسیدم نکنه زنگ نزنه نکنه کاری دست خودش بده . نمیدونی چه لحظات شیرینی بود که داشتم تجربه میکردم با تمام وجود منتظر یه نفر بودم و نگرانش


پایان قسمت اول


نوشته های دیگران()

رودخانه قدیمی

سعید و نازنین :: سه شنبه 85/5/31 ساعت 8:42 صبح

میدونی آدم وقتی به دنیا میاد سوار یه قایق میشه و تویه رودخانه زندگی حرکت میکنه . همیشه ادما روشون بطرف آخرت بوده و پشتشون به دنیا یعنی همون جهت رودخانه ، بسمت آخرت . اما مردم ، حالا پشتشون رو به آخرت میکنن و روشون رو به دنیا ، غافل از اینکه رودخانه قدیمی هنوز در همون جهت همیشگی پیش میره و اونا رو هم به پیش میبره .


نوشته های دیگران()

تنهایی

سعید و نازنین :: سه شنبه 85/5/24 ساعت 7:43 صبح

اینم آخریشه و با اجازه همگی یه مدتی نیستم . برم و برگردم تا بعد با هم صحبت کنیم خدا رو چه دیدی شاطد اصلا دیگه ننوشتم .


خدا بزرگه ، خدا خوبه ، خدا مهربونه اما بخشنده نیست . خدا به انسانها کلی نعمتهای ریز و درشت داد این قبول اما بهترین نعمت رو برای خودش نگه داشت .

تنهایی .

انسانها در هر جایی و هر لحظه ای حتی اگه با بلندترین دیوار تنهایی خودشون رو از بقیه جدا کنند تنها نیستند . میدونین چرا ؟ چون خدایی هست که هیچوقت انسانها رو تنها نمیذاره اما اون خدا خودش همیشه تنهاست . ببینین تنهایی چه نعمت بزرگ و عجیبیه که خدا اون رو به هیچ کس نداده و برای خودش نگه داشته و ما تا آخر عمر باید بگیم :

قل هو الله احد

برای همین انسانها هیچوقت نمیتونن مفهوم واقعی تنهایی رو درک کنن و همیشه از درک این معنی عاجزند . بشریت وقتی از درک یک مفهوم مطلق عاجز میمونه دو راهکار رو در پیش میگیره : یا دیوانه وار بهش جذب میشه یا کینه توزتنه از اون دوری می کنه . و خوب میبینید که انسانها هم در برخورد با تنهایی همین دو راه رو در پیش گرفتن . اما باید بدونن که تنهایی واقعی یکی از بهترین و زیباترین نعمات الهی است که تازه اون رو بطور کامل در اختیار بشر نگذاشته و ما فقط تا حدی میتونیم تنهایی رو درک کنیم تا جاییکه هر انچه غیر خداست رو از خودمون دور کنیم .

 


نوشته های دیگران()

انسان کجاست؟؟؟؟

سعید و نازنین :: سه شنبه 85/5/24 ساعت 7:39 صبح

ایندفعه شعری از اقای فریدون مشیری براتون نوشتم . خودم از خوندنش حال کردم گفتم شما هم بخونید تقدیم به تمام کسائیکه تولدشون مردادماه و مخصوصا قشنگترین اشتباه زندگیم .

عزیز منو میبخشی که هدیه ای به قشنگی اون چیزی که تو اردیبهشت ماه موقع سالگرد تولدم بهم دادی، ندارم که بهت بدم .

و اینم شعر :


نه غار کهف

نه خواب قرون

چه میبینم ؟

به چشم هم زدنی روزگار برگشته است

به قول پیر سمرقند

" همه زمانه دگر گشته است "

چگونه پخته خاک ؟

که ذره ذره هوا و آب و خورشیدش

چو قطره قطره خون در وجود من جاری است

چنین بدیده من ناشناس می آید ؟

میان این همه مردم ، میان این همه چشم

رها به غربت مطلق

رها به حیرت محض

یکی به قصه خود آشنا نمیبینم

کسی زبانم را

چون پیشتر نمیداند

ز یکدیگر همه بیگانه وار میگذریم

به یکدیگر همه بیگانه وار مینگریم

همه زمانه دگر گشته است

من آنچه از دیوار

بیاد می آورم صف صف صنوبرهاست

بلوغ شعله ور سرخ و سبز نسترن است

شکفته در نفس تازه سپیده دمان

درست گویی جانی به هزار دمان

نگاه در نگه آفتاب میخندد

نه برج آهن و سیمان

نه اوج آجر و سنگ

که راه بر گذر آفتاب میبندد

من انچه از لبخند

بخاطرم مانده است

شکوه کوکبه دوستی است بر رخ دوست

صلای عشق دو جان است و اهتراز دو روح

نه خون گرفته شیاری ز سیلی شمشیر

نه جای بوسه تیر

همه زمانه دگر گشته است

نه آفتاب حقیقت

نه پرتو ایمان

فروغ راستی از خاک رخت بربسته است

و آدمی افسوس

بجای آنکه دلی را زخاک بردارد

به قتل ماه کمر بسته است

(( نه غار کهف ، نه خواب قرون ، چه افتاده است ؟ ))

یکی به پرسش های بی پاسخم جواب دهد

یکی پیام مرا

از این قلمرو ظلمت به آفتاب دهد

که در زمین که اسیر سیاهکاری هاست

و قلب ها دگر از اشتی گریزان است

هنوز رهگذری خسته را تواند دید

که با هزار امید

چراغ در کف در جستجوی انسان است !!!!

                                                                        فریدون مشیری

 

 


نوشته های دیگران()

مسعود

سعید و نازنین :: سه شنبه 85/5/24 ساعت 7:34 صبح

شب ساعت 10 بود که sms مسعود بدستم رسید . نوشته بود : "سعید صبح ساعت 6 بیا پشت دیوار خوابگاه . همون جای همیشگی باهات کار مهمی دارم . من امشب نمیام خوابگاه . "

صبح ساعت 6 رفتم سرقرار . مسعود نشسته بود روی زمین و به دیوار تکیه داده بود . صداش زدم اما نگاهی نکرد . جلوتر رفتم دیدم تویه دریایی از خون نشسته . خیلی ترسیدم وقتی جلوش رسیدم دیدم با چشمای باز نشسته و به دیوار روبرو خیره شده . رگ دستش بریده بود و اون تو یه دریا از خون خودش نشسته بود . خشک شده بودم . باورم نمیشد مسعود مرده باشه مثله یه کابوس بود.

 تو دستش یه پاکت بود . نمیدونم چرا فکر کرم ماله منه و پاکت رو برداشتم . یک ساعت نکشید که بچه ها که ماجرا رو از بنجره خوابگاه دیده بودن دور و بر ما جمع شدن . هر کسی یه نظری میداد . یکی میگفت نمره کم اورده یکی میگفت معتاد بوده یکی میگفت میخواستن اخراجش کنن اون یکی میگفت با دوست دخترش قهر کرده بوده . دیگه داشت حالم بهم میخورد اونا بالای سر بهترین دوست من ایستاده بودن اما انگار دارن به یه صحنه تصادف نگاه میکنن و هرکدوم یه اظهار نظری میکنن . یکی به من اشاره کرد و در گوش دوستاش گفت : اون دوستش بریم ببینیم قضیه چی بوده اما قبل از اینکه دستشون به من برسه سریع اومدم تویه خوابگاه و رفتم تویه اتاقم و در قفل کردم .

وقتی چشمم بجای خالی مسعود افتاد برای چند لحظه فکر میکردم مسعود کجاست و چرا خوابگاه نیومده و تازه داشتم در ذهنم مرور میکردم . همه چیز مثله یه خواب بود جای خالی مسعود داد میزد که اون دیگه برنمیگرده . یاد نامه افتادم .

پاکت رو باز کردم . توش دوتا کاغذ بود یکی خطاب به من بود و اون یکی انگار خطاب به خود مسعود بود . نامه ای که مال من بود رو برداشتم و شروع کردم به خوندن .

"سعید سلام معذرت میخوام که اینبار مثله همیشه بهت نگفتم چکار میخوام بکنم . امیدوارم به خاطر اینکار منو ببخشی و دلم نمیخواد منو یه آدم ضعیف یا ترسو بدونی . میدونی سعید یه وقتایی هست که بود و نبود آدم نه تنها واسه دیگران بلکه واسه خودشم فرقی نمیکنه و اون موقع ، زمان خوبیه واسه رفتن . تو خودت میدونی من چقدر مهسا رو دوست داشتم اما اون در حق من بد کرد و من دیگه تحمل این وضع رو ندارم . سعید منن بدون اون نمیتونم زنده بمونم . اون همه چیزم بود همه کسم بود . اما نمیدونم چرا اینجوری شد . دیروز نامه اش بدستم رسید . خودت میتونی بخونیش من هیچ حرفی برای گفتن ندارم فقط میخوام مثله همیشه منو ببخشی . قربانت مسعود "

اصلا نمیفهمیدم اون چرا باید همچین کاری بکنه . اون اهل این حرفا نبود اتفاقا خیلی هم بچه سرزنده و خندونی بود که همه از بودن باهاش لذت میبردن . اشک تو چشمام جمع شده بود . اون یکی کاغذ رو در آوردم . نامه مهسا بود به مسعود . اونا سال اول با همدیگه آشنا شده بودن و بعد از چندماه عقد کرده بودن و مسعود هم خیلی مهسا رو دوست داشت و واسش میمیرد . نامه رو باز کردم و خوندمش.

" مسعود سلام . الان که داری این نامه رو میخونی فکر میکنم من تو هواپیما باشم و در حال پرواز به سمت دوبی و از اونجا آمریکا . بلی درست فهمیدی آمریکا . ببین پسر خوب راستشو بگم من واقعا دوستت نداشتم و همه اون عشقای اتیشی و اون بوسه ها و خنده ها و خلاصه همه چیز یه فیلم بود . یه فیلم خنده دار که الان که دارم بهش فکر میکنم حسابی خنده ام میگیره ولی انصافا منم نقشمو خوب بازی کردم و تو هم بهتره به این فیلم بخندی . نمیخوام فکر کنی من سرتو کلاه گذاشتم نه من خیلی وقت بود که نقشه رفتن به امریکا رو داشتم میخوام برم پیش برادرم همون که با پدرم قهرکرده بود . اما متاسفانه پدرم اجازه نمیداد و من به اسم تو تویه شناسنامه ام و اجازه نامه تو احتیاج داشتم و البته یه مقدار از پولهای تو ، پولهای تو که نه ، پولهای بابات . پس خواهشا فکر نکن که ازت سواستفاده کردم نه من دنبال هدفم بودم . مطمئن باش اگر هم قرار بود با هم زندگی کنیم خوشبخت نمیشدیم چون من ارزوهای زیادی دارم که باید بهشون برسم . نمیخواستم ان نامه رو هم واست بنویسم اما به خواست وکیلم اینکارو کردم . اون تا چند روزه دیگه برای گرفتن طلاق اقدام میکنه . امیدوارم عاقلانه فکر کنی چون برای من دیگه تو مردی و اگر هم یه روزی تو رو دیدم و نشناختم از دستم ناراحت نشو . بابت همه چیز ممنون و امیدوارم خوش بگذره . بابای "

 


نوشته های دیگران()

سربازان دموکراسی

سعید و نازنین :: دوشنبه 85/5/23 ساعت 8:30 صبح

تقریبا آخرین روزای بهار بود . جوخه ما تویه جنگلهای ویتنام گم شده بود و کم کم از هم جدا شدیم . من با بهترین دوستم ،آلفرد بودم . ما دو تا از بهترین تک تیراندازهای ارتش امریکا در ویتنام بودیم که کسی تو کارمون شک نداشت و فرمانده هانمون بوجود ما افتخار میکردن یعنی ما بهترین سربازای دموکراسی بودیم . سرگردون میون درختا از اینور به اونور میرفتیم تا به نیروهای خودی برسیم .

یه روز نزدیکای ظهر از بین درختا سروصدای زیادی شنیدیم . جلو که رفتیم یه کلبه جنگلی رو دیدیم که با دقت زیادی بین شاخ و برگ درختا پنهانش کرده بودند . من و فرد از دو طرف به کلبه نزدیک شدیم و از پنجره ها داخل رو نگاه کردیم . کلبه پر بود از بچه . شاید سی یا چهل تا بچه قد و نیم قد تویه اون کلبه بودند که پدر و مادرشون یا ولشون کرده بودن یا تویه جنگ کشته شده بودن . فرد گفت : با یه بازی هیجان انگیز موافقی و منم که خیلی وقت بود دست به تفنگ نشده بودم گفتم : منکه از خدامه یه مقدار هیزم جمع کردیم اطراف کلبه طوریکه سه طرفش با هیزم پوشیده شده بود و فقط درخروجیش باز بود . بعد در فاصله صدمتری جلوی در کلبه دو تا جا واسه نشستن خودمون درست کردیم . تو تموم این مدت اون بچه ها که متوجه حضور ما شده بودند ساکت بودند و حرکات ما رو زیر نظر داشتند ما هم اونا رو به حال خودشون ول کرده بودیم چون فکر نمیکردیم اونا برای ما خطری درست کنن . خلاصه یک ساعت بعد همه چیز آماده بود .

هیزمها رو اتیش زدیم و رفتیم و در جای خودمون نشستیم . کم کم اتش بالا اومد و کلبه رو دربر گرفت و بچه ها که تازه میفهمیدن چه اتفاقی داره می افته جیغ و دادشون بلند شده بود . اولین بچه ای که بطرف در اومد یه پسربچه بود اما تا من اومدم دست بکار بشم فرد چشم چپشو هدف گرفت و دقیقا زد به هدف . وقتی جسد اون پسره افتاد دم در کلبه تازه بقیه بچه ها فهمیدند چه بلایی داره سرشون میاد . از سکوتی که تویه کلبه بود میفهمیدم که چقدر ترسیدند . این یه انتخاب بود . یا باید کباب میشدن یا هم باید برای ما نقش یه هدف متحرک رو بازی میکردن . یعنی بعبارتی یا مرگ یا مرگ . اوه چه تصمیم سرنوشت سازی بود اصلا دوست نداشتم جای اونا باشم .دومین بچه ای که به در نزدیک شد و یواشکی از کنار در به بیرون سرک کشید مال من بود و منم دقیقا چشم راستشو زدم و بچه ها دیگه فهمیدند که اگه بتونن از دست اتش فرار کنن ممکن نیست بتونن از دست ما فرار کنن . آتش همینطور بالا و بالا تر میرفت تا سقف کلبه هم اتش گرفت و شروع کرد به ریختن و حالا موقع یک تصمیم اساسی بود . من داد میزدم : هی بچه های لعنتی چرا معطلین بیاین بیرون دیگه بیاین .

وقتی اولین قسمت از سقف کلبه ریخت بچه ها دیگه کم کم فهمیدن که در کلبه هیچ شانسی ندارن . برای همین شروع به بیرون اومدن کردن و من و فرد هم امونشون نمیدادیم . خیلی هیجان انگیز بود . هیچوقت اینقدر لذت نبرده بودم آخه خیلی وقت بود به آدما شلیک نکرده بودم چون تو این جنگلهای لعنتی جز حیوون وحشی هیچی دیده نمیشد . با ریختن تمام سقف آخرین بچه ها هم دراومدن و دیگه کار ما تموم شد . رفتیم جلو و شروع کردیم شمردن . 20 تا چشم چپ و 17 تا چشم راست ، اوه فرد برنده شده بود . یه گوشه نشستیم و سیگاری آتش زدیم که یه مرتبه از بین علفها صدای خش خشی اومد . سریع اماده شلیک شدیم .

این احتمال بود که پدرومادر بچه ها باشند که واسه انتقام اومدن . میخواتیم علفها رو به رگبار ببندیم که یه مرتبه یه بچه کوچولو چهار دست و پا از پشت علفها اومد بیرون و یه راست اومد طرف من و جلوی من نشست و زل زد تو چشمای من .

من و فرد از اون همه ترس خودمون خنده امون گرفته بود . بچه فکر کرده بود من باباشم و هی میگفت : بابا ، بابا . من سر تفنگمو گذاشتم تو دهنش و اون شروع کرد به مکیدن سر تفنگ . خیلی بامزه بود . بچه بانمکی بود و آدم دلش میخواست باهاش بازی کنه . نمیدونم از کجا پیداش شده بود شاید با همون بچه های تو کلبه بوده که یه طوری زنده مونده . یه تیکه نون از توی اذوقه مون بهش دادم و نشوندمش روی زمین و من و فرد رفتیم سرجامون نشستیم و دوباره سیگاری اتش زدیم و اماده شلیک شدیم .

چند لحظه بعد صدای شلیک دو تا تفنگ جنگل رو تکون داد و اون بچه کوچولو با اون تیکه اون سرجاش خشکش زد با این تفاوت که بجای چشماش دو تا کاسه خون بود .


نوشته های دیگران()

کولی صدساله

سعید و نازنین :: دوشنبه 85/5/23 ساعت 8:27 صبح

کولی پیر صد سال عمر داشت . ازش خواستم چیزی به من یاد بده و اون مهمترین راز زندگیشو گفت . گفت :در دوردست ترین نقطه دنیا ، در پشت کوه دانایی ، گل زیبایی وجود داره که همیشه شاداب و زیباست . میگن اون گل طراوت و زیباییشو از خون کسانی که اون رو میبویند میگیره . ازش پرسیدم : خوب تو کجا میری ؟ جواب داد : میرم تا گل رو بو کنم .


نوشته های دیگران()

اتاقم

سعید و نازنین :: یکشنبه 85/5/22 ساعت 5:49 عصر

چرخش کلید در قفل

و اینک من در اتاقم هستم

همانجائیکه من پادشاه شعرها میشوم

و تو ملکه رویاها

و ساعتی که ایستاده

چه شکوهی ! حتی زمان هم از حرکت وامانده

در اتاقم هستم

همانجائیکه تو مانند سرداران فاتح

قلبم را تسخیر کردی

و او پیروزمندانه در زنجیر تو نشست

براستی کدامیک پیروز شدیم ؟ من یا تو

اتاقم

همانجائیکه من تو میشوم و تو خودت میشوی

همانجائیکه خوابهایم را با بغضی غریب تعبیر کردی

و زخمم را با دردی عجیب درمان نهادی

اتاقم همانجاییکه من شاهزاده کلمات میشوم

و تو دخترکی گمنام

و تو را از روی اشعارم پیدا میکنم

چون فقط اشعار من اندازه توست

و فقط تو اندازه شعرهایم هستی

اتاق من اتاق رویاها

همانجا که من صاحب کلمات میشوم

و تو صاحب تاجی از ترانه

فقط انجاست که من سوار بر اسبی از غرور

به سرزمین تو می آیم

فقط در اتاقم

من میتوانم زمان را در تسخیر خود در آورم

بیگمان تو در اتاقم بوده ای

اتاقم من تو را خوب میشناسد

برای همین همیشه مرا تا تو همراهی میکند

اتاقم ، تنها قلمرو من است و تنها ، قلمرو من است

و اینک این من هستم

پادشاهی دلاور و سربلند

که با غرور به شکست در برابر تو اعتراف میکند

 


نوشته های دیگران()

عطش

سعید و نازنین :: یکشنبه 85/5/22 ساعت 9:31 صبح

با همون کابوس همیشگی از خواب پرید . یه لیوان آب از بالای سرش برداشت و خورد ولی بازم فایده ای نداشت . الان 6 سال بود که این عطش لعنتی دست از سرش برنمیداشت . درست بعد از اون اتفاق . بعد از عملیات بود همون عملیاتی که توش زخمی شد . عملیات تموم شده بود و عراقی با یه شکست سنگین عقب نشینی کرده بودند . زخمی شده بود و یه گوشه خاکریز نشسته بود . تیر به زانوش خورده بود . اتفاقی براش نمی افتاد فقط باید صبر میکرد تا بچه های امداد و پشتیبانی بیان و ببرنش عقب . دور و برش پر بود از اجساد رزمنده ها و تا چشم کار میکرد کسی زنده نبود جز یه نفر که تقریبا بغل دستش افتاده بود روی زمین . یه پسر نوجوون یود . یه ترکش سینه پسرک رو شکافته بود و یه یه گلوله هم بالای سرشو تقریبا از بین برده بود . نگاهش کرد . پسرک به سختی نفس میکشید و معلوم بود نفسای آخرشه و کارش تمومه .

آفتاب بدجوری سرشو نشونه گرفته بود . به دیوار پشت سرش تکیه کرد تا یه ذره از دید آفتاب در امون باشه .با دستاش خاکها رو زیر و رو میکرد که یه مرتبه دستش به یه قمقمه گیر کرد .از تو خاکها درش آورد و تکونش داد .تهش یه ذره اب بود اونقدر که لبای خشکش رو تر کنه و گلوی غبار گرفته اشو بشوره . قمقمه رو تا نزدیک لباش بالا آورده بود که یه مرتبه پسرک گفت : آب ، آب . نگاهی به قمقمه کرد . اونقدر اب نداشت که دو نفری بتونن بخورن . نگاهی به پسرک کرد . وضعش خیلی خراب بود . معلوم بود نفسای آخرشه . با خودش فکر کرد فرقی نمیکنه که اب بخوره یا نخوره این پسر میمیره اما من زنده خواهم بود . دیگه معطل نکرد و تمام آب رو سر گشید .

از فردای اونروز این اتفاق شده بود کابوس هر شبش و تازگیها که دیگه از کابوس هم گذشته بود و تویه خواب و بیداری جلوی چشماش تکرار میشد و عطشی پایان ناپذیر که تمومی نداشت و انقدر با عطش زندگی کرده بود که اونوقتایی رو که با یه لیوان اب سیراب میشد رو به یاد نمی آورد .

بی هوا از خونه زد بیرون . خیابون ساعت 2 شب خلوت بود . یه مرتبه خودشو جلوی گلزار شهدا دید . رفت داخل . اینقدر چرخید و گریه کرد که از خستگی یه گوشه افتاد و خوابش برد . دوباره همون کابوس همیشگی شروع شد . نه اما ، اینبار یه ذره فرق داشت به جای پسرک ،اون بود که زخمی و داغون افتاده بود گوشه خاکریز و پسرک سرحال نشسته بود بالای سرش . پسرک از کوله پشتیش قمقمه ای آب درآورد و گفت : بیا بخور . آب رو خورد و یه دفعه انگار روح از بدنش پرید سبک شد . ترسید و از خواب پرید .

گریه اش گرفته بود ، ناخودآگاه داشت گریه میکرد و بازم عطش داشت . رفت سراغ شیر آب و آبی خورد و سیراب شد .


نوشته های دیگران()

ققنوس

سعید و نازنین :: شنبه 85/5/21 ساعت 7:1 عصر

اونروز وقتی نگاهشو تو نگاهم دوخت فهمیدم امروز با بقیه روزا فرق داره . تو نگاهش یه حس عجیبی بود یه غم غریب یه چیزی شبیه خداحافظی . هنوز زبون اشاره یاد نگرفته بودم ، برام روی کاغذ نوشت : ده روز دیگه مونده . نوشتم تا چی ؟ و جواب این بود : تا مرگ ققنوس . و اروم دستام توی دستاش گرفت و بوسید . تعجب کرده بودم با همیشه فرق داشت انگار به خاطر دلسوزی کنارم نشسته بود . وقتی برمی گشتیم خونه ، سر راه ده تا کاغذ سیاه گرفت . وقتی دلیلشو خواستم : گفت : ققنوس واسه مرگش به شاخ و برگ احتیاج داره . جواباش کوتاه بود و گنگ ، مثله خودش . از فردا کارش شده بود اینکه به من یادآوری بکنه چند روز مونده و بعد سرشو بذاره روی شونه هام و گریه کنه . فقط گریه میکرد ، بدون هیچ حرکتی بدون هیچ حرفی . مثله بارون نم نم پاییزی که بدون باد یا حتی رعد و برق از اسمون میاد و وقتی شونه هام خیس میشد تازه میفهمیدم چقدر گریه کرده . و برگشتن و خرید ده تا کاغذ سیاه که کار هر روزش شده بود . تا اینکه یه روز روی کاغذ نوشت :

" روز دهم . پایان ققنوس و آغاز ققنوسی دیگر . آه خدا گاهی چه زود دیر میشود ."

بازم هیچی نفهمیدم اما اونروز دیگه گریه نکرد . نگاهشو تویه نگاهم دوخت و خندید ، به لطافت نسیم بهاری . و چشمامو بست و بوسید اما بوسه هاش مزه عشق نمیداد ، مزه اشک و دوری ، مزه غم و غصه ، مزه درد میداد . کلید خونه اشو به من داد و نوشت : "فردا صبح ساعت 9 بیا تا مرگ ققنوس رو ببینی ."و اینبار سر راه یک کاغذ سیاه خرید . فردا صبح وقتی بالای جسدش ایستاده بودم اون بازم همون لبخند غریب رو به لب داشت . نگاهم به کاغذای سیاهی که هر روز میخرید افتاد . روشون با قلم سفید چیزی نوشته بود .

برشون داشتم . تویه اولین صفحه نوشته بود :

گاهی چه روز دیر میشود

سعید جان ، هرققنوسی که میمیرد ققنوسی دیگر متولد میشود

و میخواهم تو آن ققنوس باشی

پس

متولد شو ققنوس

و من متولد شدم .

 

 


نوشته های دیگران()

<      1   2   3   4   5   >>   >

About Us!
حرفای نگفته
سعید و نازنین
Link to Us!

حرفای نگفته

Hit
مجوع بازدیدها: 68714 بازدید

امروز: 3 بازدید

دیروز: 6 بازدید

Archive


روزای تنهایی( بدون نازنین)
حرفای مردادماه
حرف اضافه
آرشیو شهریورماه

LOGO LISTS


نیلوفر شیدمهر - به روز رسانی :  1:28 ع 86/3/30
عنوان آخرین نوشته : عقده


In yahoo

یــــاهـو

Submit mail