سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه بیندیشد به بینش می رسد . [امام علی علیه السلام]
حرفای نگفته
 || مدیریت  ||  شناسنامه  || پست الکترونیــک  ||  RSS  ||
آرزوی آرزو ( قشمت دوم)

سعید و نازنین :: پنج شنبه 85/6/2 ساعت 6:53 صبح

-   تا اینکه تلفن زنگ زد . خودش بود . من که یه عمر با کسی حرف مزده بودم تو اون یک شبانه روز اونقدر فکر کردم چی بگم و چی نگم که همینطوری پشت سر هم حرفا میاد روی زبونم . از زندگی خودم براش گفتم . از بابا ، مامان و بقیه . همه چیز رو براش گفتم جز یه چیز . نگفتم که من کم شنوا و کم بینا هستم . انگاری یه جورایی فهمیده بود که مشکلاتش اونقدرا هم بزرگ نیستن . خوشحال شدم که تونستم کمکش کنم . تا اینکه ظهر شد و اون میخواست بره . انگاری هر دو تاییمون یه چیزی میخواستیم بگیم ولی نمیتونستیم .تا اینکه گفت : خوب دیگه خداحافظ و من با عجله گفتم : بازم ، بازم زنگ میزنی . خوشحال شد و گفت : من از خدامه گفتم شاید تو ناراحت بشی . و از فردا کار من شده بود پای تلفن منتظر نشستن و دو - سه  ساعت حرف زدن . تقریبا دیگه شده بود همه چیزم ، همه کس و کارم . آخه من تو تمام عمرم نه به کسی بغیر از پدرم اعتماد کرده بودم نه با کسی جز اون هم کلام شده بودم ولی حالا یه نفر بود که هم به حرفام گوش میداد و هم میخواست که به حرفاش گوش بدم . خلاصه منکه نه چیزی از عشق میدونستم نه چیزی از دوستی دختر و پسر ، بطور شدیدی به یه نفر وابسته شده بودم . تو قلبم احساس میکردم با تمام وجودم دوستش دارم اما همیشه یه چیز منو آزار میداد ، اینکه اگه اون یه روز همه چیز رو بدونه و منو از نزدیک ببینه چه برخوردی میکنه . ترس از اون لحظه باعث شده بود من در مقابل اصرارهای اون برای ملاقات کردن با هم ، مقاومت کنم . تا اینکه یه روز در مقابل خواهش و التماسهای اون کوتاه اومدم و راضی شدم همدیگرو ببینیم . وقتی داشت خداحافظی میکرد دیگه تصمیم خودمو گرفتم و تمام اعتماد به نفسمو جمع کردم و همه چیز رو بهش گفتم . یه چند لحظه ساکت شد . اون لحظات برام مثله یه عمر گذشت . فکر میکردم الان گوشی رو قطع میکنه و میره و دیگه هم پیداش نمیشه . دیگه دلم تاب نیاورد و گفتم : میدونستم تو هم مثله بقیه هستی ، تو هم منو به چشم یه آدم عقب مونده میبینی ، الان هم داری فکر میکنی عجب اشتباهی کردی با من حرف زدی . اینا رو گفتم و تلفنو قطع کردم . دنیا برام یاه شده بود .احساس میکردم برای همیشه از دستش دادم . اما بلافاصله تلفن زنگ زد . خودش بود . گفت : اصلا برام مهم نیست که تو چطوری هستی و بقیه چی میگن . مهم اینه که من اصلا فکر نمیکنم کسیکه منو به زندگی امیدوار کرده عقب مونده باشه حالا هر کی هر چی میخواد بگه . کسی که این همه به حرفای من گوش کرده برام عزیزه و من همونطوری که هست دوستش دارم . خیلی خوشحال شدم . باید اعتراف کنم اصلا فکر نمیکردم اون اینطوری با قضیه روبرو بشه . احساس میکردم عشق اون تمام وجودمو گرفته و به اندازه یه دنیا دوستش دارم . گفتم : ممنونم خیلی ممنونم و دوستت دارم . گفت : حالا بذار منم یه چیزی بگم چون دلم میخواد واقعیتو بدونی چون با تمام وجود بهت اعتماد دارم . من همسایه طبقه چهارم شما هستم . شماره تلفنتون رو هم از روی قبض تلفن گیر آوردم . راستشو بخوای من تا الان فکر میکردم با خواهرت حرف میزدم و از اولشم زنگ زدم تا با اون حرف بزنم . اما الان تنها چیزی که به ذهنم میرسه اینه که خوشحالم که خواهرت به جای تو گوشی تلفن رو برنداشت . اولش جا خوردم اما بعد دیدم منم اصلا برام مهم نیست که چکار میخواسته بکنه مهم اینه که الان من اونو دارم و اون منو . تا اینکه بالاخره با اصرارهای اون قرار شد یه روز قرار بذاریم و با هم بریم بیرون . قرارمون ساعت 4 بعداز ظهر بود که من تویه خونه تنها بودم . من از ساعت 3 که همه از خونه رفتن بیرون لباس پوشیدم و آماده شدم . انتظار میکشیدم . هر لحظه گوشم بزنگ بود تا زنگ بزنه و من ببینمش . ساعت 4 شد . ولی از اون خبری نشد . ساعت 5 شد ولی اون نیومد . کم کم خسته شدم . روی مبل دراز کشیدم . با خودم فکر میکردم شاید بعدا نشسته فکر کرده دیده نمیتونه با من بیرون بیاد شایدم موقعیت جور نبوده شایدم گرفتاری داشته . تو همین فکرا بودم که خوابم برد . یه مرتبه با صدای مامانم که ازم میپرسید " ارزو چرا با لباس خوابیدی از خواب پریدم ." ساعت 7 بود . نکنه یه وقت اموده زنگ زده من نبودم . وای چه بدشانسی . یه صدای آشنایی از بیرون میومد . رفتم لب پنجره . صدای قرآن بود . به مامان گفتم صدای قرآن واسه چیه . مامان گفت : پسر طبقه چهارمی همین جلوی مجتمع تصادف کرده و در جا مرده . طفلکی جوون بوده . میگن وقتی تصادف کرده یه دسته گل دستش بوده دل ادم کباب میشه بیچاره پسره معلوم نیست کجا میرفته  . دیگه هیچی نمیشنیدم چشمام داشت سیاهی میرفت . از پله ها رفتم پایین و اونجا برای اولین و آخرین بار عکسشو دیدم . خیلی سخته که عکس عشقتو تویه حجله مرگش ببینی . میدونی چیه آدم بدبخت ، همیشه بدبخته ، همیشه بدشانسی میاره .

چشمام پر اشک شده بود طفلکی ارزو تویه تمام زندگیش ، تویه تمام دنیاش ، یه چیزی نداشت که دلشو بهش خوش کنه . سرم بلند کردم که بهش بگم تمام اینا میتونه تجربه باشه و هر پایانی یه آغازه اما آرزو اونجا نبود . پایین پل صدای ترمزای پشت سر هم ماشینا میومد . ماشین ترمز میگرفتن و از روی جسمی رد میشدن . شاید اون پیکر بی جان یه دختر معصوم بود ، و شایدم اون آرزوهای یک آرزو بود که زیر چرخ ماشینا له میشد . 


نوشته های دیگران()


About Us!
حرفای نگفته
سعید و نازنین
Link to Us!

حرفای نگفته

Hit
مجوع بازدیدها: 68675 بازدید

امروز: 2 بازدید

دیروز: 8 بازدید

Archive


روزای تنهایی( بدون نازنین)
حرفای مردادماه
حرف اضافه
آرشیو شهریورماه

LOGO LISTS


نیلوفر شیدمهر - به روز رسانی :  1:28 ع 86/3/30
عنوان آخرین نوشته : عقده


In yahoo

یــــاهـو

Submit mail