سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در آغاز سرما خود را از آن بپایید و در پایانش بدان روى نمایید که سرما با تن‏ها آن مى‏کند که با درختان . آغازش مى‏سوزاند و پایانش برگ مى‏رویاند . [نهج البلاغه]
حرفای نگفته
 || مدیریت  ||  شناسنامه  || پست الکترونیــک  ||  RSS  ||
رهگذر در باد

سعید و نازنین :: سه شنبه 85/6/7 ساعت 8:45 صبح

یه روزی در دفتر خاطراتم نوشتم :

ما مثله یه تیکه کاغذ هستیم و مسیر زندگی مثله جریان باد . گاهی باد ما رو میبره و به یه درخت می چسبونه ؛ اونموقع ما فکر می کنیم اون درخت همه چیزمونه ، غافل از اینکه جریان باد که عوض بشه ما رو از درخت میکنه و میبره .

 

یه روز دیگه هم در دفتر خاطراتم نوشتم :

گاهی در مسیر زندگی ما مثله یه درخت هستیم که باد یه تیکه کاغذ رو میاره و به ما می چسبونه ؛ اونموقع فکر میکنیم همه چیزش ما هستیم غافل از اینکه جریان باد که عوض بشه اون هم مارو ول میکنه و میره .


نوشته های دیگران()

بخشیدن یک لحظه شادی

سعید و نازنین :: دوشنبه 85/6/6 ساعت 9:1 صبح

تا توانی دلی بدست آور                                                       دل شکستن هنر نمیباشد

زندگی با تمام لحظه هایش ، لحظه های شادی و غم ، امید و ترس ، فقط فرصتی برای آموختن عشق است . آموختن عشق ، آنگونه که میتواند باشد ، همانگونه که بوده و هست .

جایی که عشق باشد ، انسان هست و خدا هست . کسی که در عشق شادی می یابد ، در انسان شادی می یابد و در خداوند شادی می یابد .

خدا عشق است

پس :

عشق بورزید

بدون تبعیض ، بدون زمان مشخص ، بدون پیش فرض ، بدون ترس از رنج :

عشق بورزید

عشق خود را بیدریغ نثار فقرا کنید ، که آسان است ؛ و نثار توانگرانی که به هیچکس اعتماد ندارند ، و نمیتوانند را عشقی ببینند که چنان نیازمند آنند ؛ و نثار همتایان خود کنید ؛ که بسیار دشوار است . در کنار همتایان خودمان است که خودخواه میشویم .اغلب سعی میکنیم دیگران را راضی کنیم ، اما آنچه باید بکنیم شاد کردن است .

شادی ببخشید . هرگز فرصتی را برای شاد کردن دیگری از دست ندهید ، چرا که نخست خود شما از این کار سود میبرید ؛ حتی اگر هیچکس نداند شما چه می کنید . جهان پیرامون شما خشنودتر خواهد شد و همه چیز برای شما بسیار آسانتر میشود .

در این جهانم ، و لحظه اکنون را میزیم . اگر کار خوبی هست که میتوانم بکنم ، یا شادی ای هست که میتوانم به دیگران ببخشم ، لطفا به من بگویید . نگذارید انرا به تاخیر بیاندازم یا از یاد ببرم ،

چرا که هرگز این لحظه را دوباره نخواهم زیست


نوشته های دیگران()

آرزوی آرزو ( قشمت دوم)

سعید و نازنین :: پنج شنبه 85/6/2 ساعت 6:53 صبح

-   تا اینکه تلفن زنگ زد . خودش بود . من که یه عمر با کسی حرف مزده بودم تو اون یک شبانه روز اونقدر فکر کردم چی بگم و چی نگم که همینطوری پشت سر هم حرفا میاد روی زبونم . از زندگی خودم براش گفتم . از بابا ، مامان و بقیه . همه چیز رو براش گفتم جز یه چیز . نگفتم که من کم شنوا و کم بینا هستم . انگاری یه جورایی فهمیده بود که مشکلاتش اونقدرا هم بزرگ نیستن . خوشحال شدم که تونستم کمکش کنم . تا اینکه ظهر شد و اون میخواست بره . انگاری هر دو تاییمون یه چیزی میخواستیم بگیم ولی نمیتونستیم .تا اینکه گفت : خوب دیگه خداحافظ و من با عجله گفتم : بازم ، بازم زنگ میزنی . خوشحال شد و گفت : من از خدامه گفتم شاید تو ناراحت بشی . و از فردا کار من شده بود پای تلفن منتظر نشستن و دو - سه  ساعت حرف زدن . تقریبا دیگه شده بود همه چیزم ، همه کس و کارم . آخه من تو تمام عمرم نه به کسی بغیر از پدرم اعتماد کرده بودم نه با کسی جز اون هم کلام شده بودم ولی حالا یه نفر بود که هم به حرفام گوش میداد و هم میخواست که به حرفاش گوش بدم . خلاصه منکه نه چیزی از عشق میدونستم نه چیزی از دوستی دختر و پسر ، بطور شدیدی به یه نفر وابسته شده بودم . تو قلبم احساس میکردم با تمام وجودم دوستش دارم اما همیشه یه چیز منو آزار میداد ، اینکه اگه اون یه روز همه چیز رو بدونه و منو از نزدیک ببینه چه برخوردی میکنه . ترس از اون لحظه باعث شده بود من در مقابل اصرارهای اون برای ملاقات کردن با هم ، مقاومت کنم . تا اینکه یه روز در مقابل خواهش و التماسهای اون کوتاه اومدم و راضی شدم همدیگرو ببینیم . وقتی داشت خداحافظی میکرد دیگه تصمیم خودمو گرفتم و تمام اعتماد به نفسمو جمع کردم و همه چیز رو بهش گفتم . یه چند لحظه ساکت شد . اون لحظات برام مثله یه عمر گذشت . فکر میکردم الان گوشی رو قطع میکنه و میره و دیگه هم پیداش نمیشه . دیگه دلم تاب نیاورد و گفتم : میدونستم تو هم مثله بقیه هستی ، تو هم منو به چشم یه آدم عقب مونده میبینی ، الان هم داری فکر میکنی عجب اشتباهی کردی با من حرف زدی . اینا رو گفتم و تلفنو قطع کردم . دنیا برام یاه شده بود .احساس میکردم برای همیشه از دستش دادم . اما بلافاصله تلفن زنگ زد . خودش بود . گفت : اصلا برام مهم نیست که تو چطوری هستی و بقیه چی میگن . مهم اینه که من اصلا فکر نمیکنم کسیکه منو به زندگی امیدوار کرده عقب مونده باشه حالا هر کی هر چی میخواد بگه . کسی که این همه به حرفای من گوش کرده برام عزیزه و من همونطوری که هست دوستش دارم . خیلی خوشحال شدم . باید اعتراف کنم اصلا فکر نمیکردم اون اینطوری با قضیه روبرو بشه . احساس میکردم عشق اون تمام وجودمو گرفته و به اندازه یه دنیا دوستش دارم . گفتم : ممنونم خیلی ممنونم و دوستت دارم . گفت : حالا بذار منم یه چیزی بگم چون دلم میخواد واقعیتو بدونی چون با تمام وجود بهت اعتماد دارم . من همسایه طبقه چهارم شما هستم . شماره تلفنتون رو هم از روی قبض تلفن گیر آوردم . راستشو بخوای من تا الان فکر میکردم با خواهرت حرف میزدم و از اولشم زنگ زدم تا با اون حرف بزنم . اما الان تنها چیزی که به ذهنم میرسه اینه که خوشحالم که خواهرت به جای تو گوشی تلفن رو برنداشت . اولش جا خوردم اما بعد دیدم منم اصلا برام مهم نیست که چکار میخواسته بکنه مهم اینه که الان من اونو دارم و اون منو . تا اینکه بالاخره با اصرارهای اون قرار شد یه روز قرار بذاریم و با هم بریم بیرون . قرارمون ساعت 4 بعداز ظهر بود که من تویه خونه تنها بودم . من از ساعت 3 که همه از خونه رفتن بیرون لباس پوشیدم و آماده شدم . انتظار میکشیدم . هر لحظه گوشم بزنگ بود تا زنگ بزنه و من ببینمش . ساعت 4 شد . ولی از اون خبری نشد . ساعت 5 شد ولی اون نیومد . کم کم خسته شدم . روی مبل دراز کشیدم . با خودم فکر میکردم شاید بعدا نشسته فکر کرده دیده نمیتونه با من بیرون بیاد شایدم موقعیت جور نبوده شایدم گرفتاری داشته . تو همین فکرا بودم که خوابم برد . یه مرتبه با صدای مامانم که ازم میپرسید " ارزو چرا با لباس خوابیدی از خواب پریدم ." ساعت 7 بود . نکنه یه وقت اموده زنگ زده من نبودم . وای چه بدشانسی . یه صدای آشنایی از بیرون میومد . رفتم لب پنجره . صدای قرآن بود . به مامان گفتم صدای قرآن واسه چیه . مامان گفت : پسر طبقه چهارمی همین جلوی مجتمع تصادف کرده و در جا مرده . طفلکی جوون بوده . میگن وقتی تصادف کرده یه دسته گل دستش بوده دل ادم کباب میشه بیچاره پسره معلوم نیست کجا میرفته  . دیگه هیچی نمیشنیدم چشمام داشت سیاهی میرفت . از پله ها رفتم پایین و اونجا برای اولین و آخرین بار عکسشو دیدم . خیلی سخته که عکس عشقتو تویه حجله مرگش ببینی . میدونی چیه آدم بدبخت ، همیشه بدبخته ، همیشه بدشانسی میاره .

چشمام پر اشک شده بود طفلکی ارزو تویه تمام زندگیش ، تویه تمام دنیاش ، یه چیزی نداشت که دلشو بهش خوش کنه . سرم بلند کردم که بهش بگم تمام اینا میتونه تجربه باشه و هر پایانی یه آغازه اما آرزو اونجا نبود . پایین پل صدای ترمزای پشت سر هم ماشینا میومد . ماشین ترمز میگرفتن و از روی جسمی رد میشدن . شاید اون پیکر بی جان یه دختر معصوم بود ، و شایدم اون آرزوهای یک آرزو بود که زیر چرخ ماشینا له میشد . 


نوشته های دیگران()

آرزوی ارزو(قسمت اول )

سعید و نازنین :: چهارشنبه 85/6/1 ساعت 9:1 صبح



شب یلدا بود . رفتم بزرگراه همت تا مثله خیلی وقتای دیگه لحظات تنهاییمو روی همون پل عابر پیاده همیشگی سر کنم . دیگه عادتم شده بود . هفته ای یکی دو بار می اومدم اینجا و میرفتم مینشتم روی پل و ماشینا رو میشمردم تا شب بگذره . از پله ها بالا رفتم تا به بالای پل رسیدم .یه مرتبه چیز عجیبی دیدم . یه دختر رفته لبه پل ایستاده بود و بطرف خیابون خم شده بود . جلوتر رفتم . گفتم : سلام خانوم ، چکار میکنی ؟ با ترس سرشو برگردوند و منو نگاه کرد . گفت : یه قدم جلو نیا ، به هیچکس ربطی نداره من میخوام چکار کنم . تازه فهمیدم جریان چیه و میخواد چکار کنه اما نمیشد که همینطوری دست رو دست گذاشت تا اون خودشو بندازه پایین . گفتم : خوب باشه هر کار دوست داری بکن فقط میشه بگی چرا میخوای اینکارو بکنی . نگاهی کرد و گفت : گفتم به تو هیچ ربطی نداره . بهم برخورد ولی خوب اون تو وضعی نبود که بخوام بهش چیزی بگم . آروم چند قدمی جلوتر رفتم نمیدونم چطوری فهمید داد زد اگه یه قدم دیگه بیای جلو همین الان میرم پایین .

-   خوب آخه چرا میخوای اینکارو بکنی یعنی منظورم اینه که واقعا این تنها راهه تو فکر میکنی خودتو بکشی همه چیز درست میشه نه باور کن هیچ فرقی به حال هیچکس نداره دوباره فردا صبح خورشید در میاد مردم میرن پی کارشون تازه هر کی تو رو ببینه میگه عجب ادم ضعیفی بوده ، عجب آدم ترسویی بوده .

-         برام مهم نیست کی چی میگه .

-   خوب همین دیگه اونا که هیچی نمیدونن پس حداقل بگو چرا تا یه نفر باشه که بدونه چرا اینکارو کردی .

میخواستم هرطور شده به حرف بکشمش تا لااقل باهاش همدردی کنم و شاید اینجوری اونم دلش سبک بشه و بیخیال بشه . ساکت بود . دوباره گفتم :

-   ببین میدونم تو این دنیا کلی چیزای بد هست کلی آدم نامرد و دورو هست اما باور کن با نابود کردن خودت فقط اونا رو خوشحال میکنی . آخه چه فایده ای داره یا نکنه تو هم بخاطر قلبت اینکارو میکنی . یعنی تو هم بخاطر خیانت یه پسر میخوای خودتو نابود کنی .

دیدم داره گریه میکنه . فهمیدم زدم به هدف . ادامه دادم :

-   میدونم ، میدونم تو این زمونه پسرا خیلی نامرد و بیوفا شدن . فکر نکنی بخاطر طرفداری از تو اینارو میگم ها . نه . من خودمم کم از دست دوستایی که از دوستی فقط اسمشو بلدن نکشیدم . اما یه کمی فکر کن یه پسر که اونقدر پست بوده ،ارزش اینو داره که تو بخوای خودتو نابود کنی ؟ باور کن نداره تازه از اینکارت خوشحال هم میشه .

-         خفه شو ، تو چی میدونی ؟ تو هیچی نمیدونی .

-         آره قبول من هیچی نمیدونم . قبول . خوب تو برام بگو تا بدونم

-   باشه برات میگم اما فقط برای اینکه یه نفر دلیل مرگمو بدونه اما تو حق نداری سئوال کنی یا بخوای منو منصرف کنی .

-         باشه قول میدم حرف نزنم .

اسم من آرزو . از وقتی یادم میاد ، یعنی اون بچگی هام ، همیشه ، همه جا ، من وسیله خنده دیگران بودم . چه بین فامیل چه تو مدرسه . فقط به این دلیل که چشمام ضعیف بود و نمیتونستم دنیای زشت آدما رو خوب ببینم ، گوشام کم شنوا بود و نمیتونستم حرفای بد و دروغای ادما رو بشنوم ، زبونم میگرفت و نمیتونستم همپای دیگران دروغ بگم ، حرف زشت بزنم . آره به این خاطر اسم من شده بود عقب مونده و شده بودم وسیله خنده و تفریح . تنها کسی که تو این دنیا داشتم پدرم بود . نه حتی مادرم یا خواهر و برادرم فقط پدرم . مادرم هر وقت به من نگاه میکرد انگار داره به بدبختیاش نگاه میکنه ، خواهرم همیشه فکر میکرد من به اون حسودی میکنم و برادری که هیچوقت نبود . اما پدرم همیشه دوستم داشت همیشه به فکرم بود و هیچوقت منو تنها نمیذاشت کلاس اول رفتم مدرسه . کار هر روزم این بود که بچه ها مسخره ام کنن و من با چشم گریون بیام مدرسه . از سال بعد دیگه قبولم نکردن و گفتن باد برم مدرسه استثنایی . یادم روزی که با پدرم رفتیم اونجا تا منو ثبت نام کنه و چشمش افتاد به اون بچه ها بهم گفت : اگه قرار باشه اینجا درس بخونی اصلا میخوام نخونی . اون نمیتونست دخترشو بین اونطور آدمایی ببینه چون واقعا هم من اونطوری نبودم .دیگه مدرسه نرفتم و همینطوری کم کم از همه جدا میشدم . تویه مهمونیا شرکت نمیکردم ، از خونه هم بیرون نمیرفتم مگه با پدرم اینطوری برام خیلی بهتر بود حداقل میتونستم آزادانه به عنوان یه انسان نفس بکشم . تا اینکه پارسال تابستون پدرم همه اعضا خانواده رو جمع کرد و گفت : "مجبورم کار جدیدی رو شروع کنم چون دیگه خرج زندگی در نمیاد اما اینکار یه طرفش برده یه طرفش باخت . اگه ببرم زندگیمون از این رو به اون رو میشه اما اگه ببیازم اسمم میشه کلاهبردار و میرم زندون . اینا رو گفتم تا برای همه چیز اماده باشین " و زمستون برای اولین بار تو عمرم پدرمو پشت میله های زندان دیدم . گریه میکرد . گفت " من فقط نگران توام ارزو نمیدونم بدون من دیگران چطوری باهات رفتار میکنن شب عید خبر فوت پدرم رو بهم دادن . سکته کرده بود . نمیدونم غصه زندونی شدن بعد از یه عمر معلمی یا غصه منو خوردن . اما مشکلات اونو از پا درآورده بود و حالا من بودم و من . مادرم صبحها میرفت بیرون و تا شب دوجا کار میکرد . من شده بودم خانه دار . غذا میپختم ، خونه رو جمع و جور میکردم و ... . خواهرم آماده میکردم واسه مدرسه رفتن اون حالا بزرگ شده بود و کلاس سوم دبیرستان بود . خیلی دوستش داشتم انگار اون آیینه تمام ارزوهایی بود که خودم بهشون نرسیدم . اما اون همیشه فکر میکرد من بهش حسادت میکنم اما باور کن اینطور نبود . برادرمم که همیشه از خونه بیرون بود . همینطور داشت میگذشت . وسطای مهرماه بود . تویه خونه تنها بودم که تلفن زنگ زد . گوشی رو برداشتم یه پسری بود .سلام کرد و گفت " خانوم تو رو خدا گوشی رو قطع نکن . من خیلی تنهام . تویه این دنیا  هیچکس نمیخواد به حرفای من گوش بده اما توروخدا شما گوش بده هیچ ضرری که نداره فقط از پشت گوشی با هم حرف میزنیم " نمیدونم چی باعث شد که تلفنو قطع نکنم فکر کنم به این خاطر که این اولین بار تویه عمرم بود که یه نفر میخواست با من حرف بزنه . شروع کرد از خودشو و زندگیشو و مشکلاتش گفتن .به قول خودش تمام دنیاش بدبختی بود اما اونقدرم بزرگ نبودن مثله مشکلات همه جوونای این دوره زمونه . وقتی کلی حرف زد گفت " ممنونم که به حرفام گوش کردی بخاطر تشکر از اینکارت من یه هدیه بهت میدم . یه راز که هیچکس نمیدونه رو من بهت میگم . من تصمیم دارم تو شب یلدا ، یعنی شب تولدم ، خودمو از بالای پل بزرگراه همت بندازم پایین . این راز رو فقط تو میدونی . . خوب بازم ممنون و خداحافظ " یه دفعه به خودم اومدم و دیدم یه نفر میخواد خدشو بکشه گفتم آخه چرا واسه چی چرا میخوای اینکارو بکنی ؟ گفت بخاطر اینکه من یه آدم ترسو و کم طاقتم و دیگه طاقت ندارم زندگی با این همه بدبختی رو تحمل کنم . گفتم اما این که دلیل نمیشه . گفت بیخیالش نمیتونی منو منصرف کنی . پس فراموشش کن . گفتم پس حداقل بیا در موردش حرف بزنیم . دیگه نمیخواست حرف بزنه اما با خواهش ازش خواستم تا بازم زنگ بزنه و قرار شد فردا دوباره زنگ بزنه . تصمیم گرفتم فردا داستان زندگی خودمو براش بگم تا ببینه زندگی من چه جوریه و به زندگی خودش امیدوار بشه .فردا نشستم پای تلفن منتظر همش میترسیدم نکنه زنگ نزنه نکنه کاری دست خودش بده . نمیدونی چه لحظات شیرینی بود که داشتم تجربه میکردم با تمام وجود منتظر یه نفر بودم و نگرانش


پایان قسمت اول


نوشته های دیگران()


About Us!
حرفای نگفته
سعید و نازنین
Link to Us!

حرفای نگفته

Hit
مجوع بازدیدها: 68534 بازدید

امروز: 5 بازدید

دیروز: 1 بازدید

Archive


روزای تنهایی( بدون نازنین)
حرفای مردادماه
حرف اضافه
آرشیو شهریورماه

LOGO LISTS


نیلوفر شیدمهر - به روز رسانی :  1:28 ع 86/3/30
عنوان آخرین نوشته : عقده


In yahoo

یــــاهـو

Submit mail