سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خدا را شناختم ، از سست شدن عزیمتها ، و گشوده شدن بسته‏ها . [نهج البلاغه]
حرفای نگفته
 || مدیریت  ||  شناسنامه  || پست الکترونیــک  ||  RSS  ||
یک لحظه مکث

سعید و نازنین :: چهارشنبه 85/7/5 ساعت 9:35 عصر

با یه مامور پلیس که از کار استعفا داده بود صحبت میکردم . وقتی پرسیدم چرا ؟ گفت : تویه یکی از ماموریتهام با یه دختر طرف بودم که قصد داشت خودشو بکشه . اون میخواست از پنجره طبقه 8 خودشو بندازه پایین . من رفتم بالا تا باهاش صحبت کنم .وقتی کنار پنجره رسیدم اون ازم یه سئوال پرسید . گفت چرا نباید خودشو بکشه ؟ من گفتم : بخاطر اینکه تو هنوز امید داری هنوز خیلی چیزا داری که واسشون زنده بمونی هنوز خیلی کس و کار داری . تو پدر و مادری داری که دوست دارند . بخاطر کلی چیزای دوست داشتنی باید زنده بمونی . وقتی این حرفو بهش میزدم یه لحظه مکث کردم و اون مکث منو دید و اغوشش رو باز کرد و از پنجره پرید .


نوشته های دیگران()


About Us!
حرفای نگفته
سعید و نازنین
Link to Us!

حرفای نگفته

Hit
مجوع بازدیدها: 68761 بازدید

امروز: 4 بازدید

دیروز: 17 بازدید

Archive


روزای تنهایی( بدون نازنین)
حرفای مردادماه
حرف اضافه
آرشیو شهریورماه

LOGO LISTS


نیلوفر شیدمهر - به روز رسانی :  1:28 ع 86/3/30
عنوان آخرین نوشته : عقده


In yahoo

یــــاهـو

Submit mail