سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خود را از اندیشه ای که مایه فزونی حکمتت گردد و عبرتی که مایه حفظ تو شود، تهی مدار . [امام علی علیه السلام]
حرفای نگفته
 || مدیریت  ||  شناسنامه  || پست الکترونیــک  ||  RSS  ||
عطش

سعید و نازنین :: یکشنبه 85/5/22 ساعت 9:31 صبح

با همون کابوس همیشگی از خواب پرید . یه لیوان آب از بالای سرش برداشت و خورد ولی بازم فایده ای نداشت . الان 6 سال بود که این عطش لعنتی دست از سرش برنمیداشت . درست بعد از اون اتفاق . بعد از عملیات بود همون عملیاتی که توش زخمی شد . عملیات تموم شده بود و عراقی با یه شکست سنگین عقب نشینی کرده بودند . زخمی شده بود و یه گوشه خاکریز نشسته بود . تیر به زانوش خورده بود . اتفاقی براش نمی افتاد فقط باید صبر میکرد تا بچه های امداد و پشتیبانی بیان و ببرنش عقب . دور و برش پر بود از اجساد رزمنده ها و تا چشم کار میکرد کسی زنده نبود جز یه نفر که تقریبا بغل دستش افتاده بود روی زمین . یه پسر نوجوون یود . یه ترکش سینه پسرک رو شکافته بود و یه یه گلوله هم بالای سرشو تقریبا از بین برده بود . نگاهش کرد . پسرک به سختی نفس میکشید و معلوم بود نفسای آخرشه و کارش تمومه .

آفتاب بدجوری سرشو نشونه گرفته بود . به دیوار پشت سرش تکیه کرد تا یه ذره از دید آفتاب در امون باشه .با دستاش خاکها رو زیر و رو میکرد که یه مرتبه دستش به یه قمقمه گیر کرد .از تو خاکها درش آورد و تکونش داد .تهش یه ذره اب بود اونقدر که لبای خشکش رو تر کنه و گلوی غبار گرفته اشو بشوره . قمقمه رو تا نزدیک لباش بالا آورده بود که یه مرتبه پسرک گفت : آب ، آب . نگاهی به قمقمه کرد . اونقدر اب نداشت که دو نفری بتونن بخورن . نگاهی به پسرک کرد . وضعش خیلی خراب بود . معلوم بود نفسای آخرشه . با خودش فکر کرد فرقی نمیکنه که اب بخوره یا نخوره این پسر میمیره اما من زنده خواهم بود . دیگه معطل نکرد و تمام آب رو سر گشید .

از فردای اونروز این اتفاق شده بود کابوس هر شبش و تازگیها که دیگه از کابوس هم گذشته بود و تویه خواب و بیداری جلوی چشماش تکرار میشد و عطشی پایان ناپذیر که تمومی نداشت و انقدر با عطش زندگی کرده بود که اونوقتایی رو که با یه لیوان اب سیراب میشد رو به یاد نمی آورد .

بی هوا از خونه زد بیرون . خیابون ساعت 2 شب خلوت بود . یه مرتبه خودشو جلوی گلزار شهدا دید . رفت داخل . اینقدر چرخید و گریه کرد که از خستگی یه گوشه افتاد و خوابش برد . دوباره همون کابوس همیشگی شروع شد . نه اما ، اینبار یه ذره فرق داشت به جای پسرک ،اون بود که زخمی و داغون افتاده بود گوشه خاکریز و پسرک سرحال نشسته بود بالای سرش . پسرک از کوله پشتیش قمقمه ای آب درآورد و گفت : بیا بخور . آب رو خورد و یه دفعه انگار روح از بدنش پرید سبک شد . ترسید و از خواب پرید .

گریه اش گرفته بود ، ناخودآگاه داشت گریه میکرد و بازم عطش داشت . رفت سراغ شیر آب و آبی خورد و سیراب شد .


نوشته های دیگران()


About Us!
حرفای نگفته
سعید و نازنین
Link to Us!

حرفای نگفته

Hit
مجوع بازدیدها: 68768 بازدید

امروز: 11 بازدید

دیروز: 17 بازدید

Archive


روزای تنهایی( بدون نازنین)
حرفای مردادماه
حرف اضافه
آرشیو شهریورماه

LOGO LISTS


نیلوفر شیدمهر - به روز رسانی :  1:28 ع 86/3/30
عنوان آخرین نوشته : عقده


In yahoo

یــــاهـو

Submit mail