سفارش تبلیغ
صبا ویژن
چشمها، پیش قراولان دلهایند . [امام علی علیه السلام]
حرفای نگفته
 || مدیریت  ||  شناسنامه  || پست الکترونیــک  ||  RSS  ||
آرزوی ارزو(قسمت اول )

سعید و نازنین :: چهارشنبه 85/6/1 ساعت 9:1 صبح



شب یلدا بود . رفتم بزرگراه همت تا مثله خیلی وقتای دیگه لحظات تنهاییمو روی همون پل عابر پیاده همیشگی سر کنم . دیگه عادتم شده بود . هفته ای یکی دو بار می اومدم اینجا و میرفتم مینشتم روی پل و ماشینا رو میشمردم تا شب بگذره . از پله ها بالا رفتم تا به بالای پل رسیدم .یه مرتبه چیز عجیبی دیدم . یه دختر رفته لبه پل ایستاده بود و بطرف خیابون خم شده بود . جلوتر رفتم . گفتم : سلام خانوم ، چکار میکنی ؟ با ترس سرشو برگردوند و منو نگاه کرد . گفت : یه قدم جلو نیا ، به هیچکس ربطی نداره من میخوام چکار کنم . تازه فهمیدم جریان چیه و میخواد چکار کنه اما نمیشد که همینطوری دست رو دست گذاشت تا اون خودشو بندازه پایین . گفتم : خوب باشه هر کار دوست داری بکن فقط میشه بگی چرا میخوای اینکارو بکنی . نگاهی کرد و گفت : گفتم به تو هیچ ربطی نداره . بهم برخورد ولی خوب اون تو وضعی نبود که بخوام بهش چیزی بگم . آروم چند قدمی جلوتر رفتم نمیدونم چطوری فهمید داد زد اگه یه قدم دیگه بیای جلو همین الان میرم پایین .

-   خوب آخه چرا میخوای اینکارو بکنی یعنی منظورم اینه که واقعا این تنها راهه تو فکر میکنی خودتو بکشی همه چیز درست میشه نه باور کن هیچ فرقی به حال هیچکس نداره دوباره فردا صبح خورشید در میاد مردم میرن پی کارشون تازه هر کی تو رو ببینه میگه عجب ادم ضعیفی بوده ، عجب آدم ترسویی بوده .

-         برام مهم نیست کی چی میگه .

-   خوب همین دیگه اونا که هیچی نمیدونن پس حداقل بگو چرا تا یه نفر باشه که بدونه چرا اینکارو کردی .

میخواستم هرطور شده به حرف بکشمش تا لااقل باهاش همدردی کنم و شاید اینجوری اونم دلش سبک بشه و بیخیال بشه . ساکت بود . دوباره گفتم :

-   ببین میدونم تو این دنیا کلی چیزای بد هست کلی آدم نامرد و دورو هست اما باور کن با نابود کردن خودت فقط اونا رو خوشحال میکنی . آخه چه فایده ای داره یا نکنه تو هم بخاطر قلبت اینکارو میکنی . یعنی تو هم بخاطر خیانت یه پسر میخوای خودتو نابود کنی .

دیدم داره گریه میکنه . فهمیدم زدم به هدف . ادامه دادم :

-   میدونم ، میدونم تو این زمونه پسرا خیلی نامرد و بیوفا شدن . فکر نکنی بخاطر طرفداری از تو اینارو میگم ها . نه . من خودمم کم از دست دوستایی که از دوستی فقط اسمشو بلدن نکشیدم . اما یه کمی فکر کن یه پسر که اونقدر پست بوده ،ارزش اینو داره که تو بخوای خودتو نابود کنی ؟ باور کن نداره تازه از اینکارت خوشحال هم میشه .

-         خفه شو ، تو چی میدونی ؟ تو هیچی نمیدونی .

-         آره قبول من هیچی نمیدونم . قبول . خوب تو برام بگو تا بدونم

-   باشه برات میگم اما فقط برای اینکه یه نفر دلیل مرگمو بدونه اما تو حق نداری سئوال کنی یا بخوای منو منصرف کنی .

-         باشه قول میدم حرف نزنم .

اسم من آرزو . از وقتی یادم میاد ، یعنی اون بچگی هام ، همیشه ، همه جا ، من وسیله خنده دیگران بودم . چه بین فامیل چه تو مدرسه . فقط به این دلیل که چشمام ضعیف بود و نمیتونستم دنیای زشت آدما رو خوب ببینم ، گوشام کم شنوا بود و نمیتونستم حرفای بد و دروغای ادما رو بشنوم ، زبونم میگرفت و نمیتونستم همپای دیگران دروغ بگم ، حرف زشت بزنم . آره به این خاطر اسم من شده بود عقب مونده و شده بودم وسیله خنده و تفریح . تنها کسی که تو این دنیا داشتم پدرم بود . نه حتی مادرم یا خواهر و برادرم فقط پدرم . مادرم هر وقت به من نگاه میکرد انگار داره به بدبختیاش نگاه میکنه ، خواهرم همیشه فکر میکرد من به اون حسودی میکنم و برادری که هیچوقت نبود . اما پدرم همیشه دوستم داشت همیشه به فکرم بود و هیچوقت منو تنها نمیذاشت کلاس اول رفتم مدرسه . کار هر روزم این بود که بچه ها مسخره ام کنن و من با چشم گریون بیام مدرسه . از سال بعد دیگه قبولم نکردن و گفتن باد برم مدرسه استثنایی . یادم روزی که با پدرم رفتیم اونجا تا منو ثبت نام کنه و چشمش افتاد به اون بچه ها بهم گفت : اگه قرار باشه اینجا درس بخونی اصلا میخوام نخونی . اون نمیتونست دخترشو بین اونطور آدمایی ببینه چون واقعا هم من اونطوری نبودم .دیگه مدرسه نرفتم و همینطوری کم کم از همه جدا میشدم . تویه مهمونیا شرکت نمیکردم ، از خونه هم بیرون نمیرفتم مگه با پدرم اینطوری برام خیلی بهتر بود حداقل میتونستم آزادانه به عنوان یه انسان نفس بکشم . تا اینکه پارسال تابستون پدرم همه اعضا خانواده رو جمع کرد و گفت : "مجبورم کار جدیدی رو شروع کنم چون دیگه خرج زندگی در نمیاد اما اینکار یه طرفش برده یه طرفش باخت . اگه ببرم زندگیمون از این رو به اون رو میشه اما اگه ببیازم اسمم میشه کلاهبردار و میرم زندون . اینا رو گفتم تا برای همه چیز اماده باشین " و زمستون برای اولین بار تو عمرم پدرمو پشت میله های زندان دیدم . گریه میکرد . گفت " من فقط نگران توام ارزو نمیدونم بدون من دیگران چطوری باهات رفتار میکنن شب عید خبر فوت پدرم رو بهم دادن . سکته کرده بود . نمیدونم غصه زندونی شدن بعد از یه عمر معلمی یا غصه منو خوردن . اما مشکلات اونو از پا درآورده بود و حالا من بودم و من . مادرم صبحها میرفت بیرون و تا شب دوجا کار میکرد . من شده بودم خانه دار . غذا میپختم ، خونه رو جمع و جور میکردم و ... . خواهرم آماده میکردم واسه مدرسه رفتن اون حالا بزرگ شده بود و کلاس سوم دبیرستان بود . خیلی دوستش داشتم انگار اون آیینه تمام ارزوهایی بود که خودم بهشون نرسیدم . اما اون همیشه فکر میکرد من بهش حسادت میکنم اما باور کن اینطور نبود . برادرمم که همیشه از خونه بیرون بود . همینطور داشت میگذشت . وسطای مهرماه بود . تویه خونه تنها بودم که تلفن زنگ زد . گوشی رو برداشتم یه پسری بود .سلام کرد و گفت " خانوم تو رو خدا گوشی رو قطع نکن . من خیلی تنهام . تویه این دنیا  هیچکس نمیخواد به حرفای من گوش بده اما توروخدا شما گوش بده هیچ ضرری که نداره فقط از پشت گوشی با هم حرف میزنیم " نمیدونم چی باعث شد که تلفنو قطع نکنم فکر کنم به این خاطر که این اولین بار تویه عمرم بود که یه نفر میخواست با من حرف بزنه . شروع کرد از خودشو و زندگیشو و مشکلاتش گفتن .به قول خودش تمام دنیاش بدبختی بود اما اونقدرم بزرگ نبودن مثله مشکلات همه جوونای این دوره زمونه . وقتی کلی حرف زد گفت " ممنونم که به حرفام گوش کردی بخاطر تشکر از اینکارت من یه هدیه بهت میدم . یه راز که هیچکس نمیدونه رو من بهت میگم . من تصمیم دارم تو شب یلدا ، یعنی شب تولدم ، خودمو از بالای پل بزرگراه همت بندازم پایین . این راز رو فقط تو میدونی . . خوب بازم ممنون و خداحافظ " یه دفعه به خودم اومدم و دیدم یه نفر میخواد خدشو بکشه گفتم آخه چرا واسه چی چرا میخوای اینکارو بکنی ؟ گفت بخاطر اینکه من یه آدم ترسو و کم طاقتم و دیگه طاقت ندارم زندگی با این همه بدبختی رو تحمل کنم . گفتم اما این که دلیل نمیشه . گفت بیخیالش نمیتونی منو منصرف کنی . پس فراموشش کن . گفتم پس حداقل بیا در موردش حرف بزنیم . دیگه نمیخواست حرف بزنه اما با خواهش ازش خواستم تا بازم زنگ بزنه و قرار شد فردا دوباره زنگ بزنه . تصمیم گرفتم فردا داستان زندگی خودمو براش بگم تا ببینه زندگی من چه جوریه و به زندگی خودش امیدوار بشه .فردا نشستم پای تلفن منتظر همش میترسیدم نکنه زنگ نزنه نکنه کاری دست خودش بده . نمیدونی چه لحظات شیرینی بود که داشتم تجربه میکردم با تمام وجود منتظر یه نفر بودم و نگرانش


پایان قسمت اول


نوشته های دیگران()


About Us!
حرفای نگفته
سعید و نازنین
Link to Us!

حرفای نگفته

Hit
مجوع بازدیدها: 68676 بازدید

امروز: 3 بازدید

دیروز: 8 بازدید

Archive


روزای تنهایی( بدون نازنین)
حرفای مردادماه
حرف اضافه
آرشیو شهریورماه

LOGO LISTS


نیلوفر شیدمهر - به روز رسانی :  1:28 ع 86/3/30
عنوان آخرین نوشته : عقده


In yahoo

یــــاهـو

Submit mail