سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ثمره ذکر روشنی گرفتن دلهاست . [امام علی علیه السلام]
حرفای نگفته
 || مدیریت  ||  شناسنامه  || پست الکترونیــک  ||  RSS  ||
کولی صدساله

سعید و نازنین :: دوشنبه 85/5/23 ساعت 8:27 صبح

کولی پیر صد سال عمر داشت . ازش خواستم چیزی به من یاد بده و اون مهمترین راز زندگیشو گفت . گفت :در دوردست ترین نقطه دنیا ، در پشت کوه دانایی ، گل زیبایی وجود داره که همیشه شاداب و زیباست . میگن اون گل طراوت و زیباییشو از خون کسانی که اون رو میبویند میگیره . ازش پرسیدم : خوب تو کجا میری ؟ جواب داد : میرم تا گل رو بو کنم .


نوشته های دیگران()

اتاقم

سعید و نازنین :: یکشنبه 85/5/22 ساعت 5:49 عصر

چرخش کلید در قفل

و اینک من در اتاقم هستم

همانجائیکه من پادشاه شعرها میشوم

و تو ملکه رویاها

و ساعتی که ایستاده

چه شکوهی ! حتی زمان هم از حرکت وامانده

در اتاقم هستم

همانجائیکه تو مانند سرداران فاتح

قلبم را تسخیر کردی

و او پیروزمندانه در زنجیر تو نشست

براستی کدامیک پیروز شدیم ؟ من یا تو

اتاقم

همانجائیکه من تو میشوم و تو خودت میشوی

همانجائیکه خوابهایم را با بغضی غریب تعبیر کردی

و زخمم را با دردی عجیب درمان نهادی

اتاقم همانجاییکه من شاهزاده کلمات میشوم

و تو دخترکی گمنام

و تو را از روی اشعارم پیدا میکنم

چون فقط اشعار من اندازه توست

و فقط تو اندازه شعرهایم هستی

اتاق من اتاق رویاها

همانجا که من صاحب کلمات میشوم

و تو صاحب تاجی از ترانه

فقط انجاست که من سوار بر اسبی از غرور

به سرزمین تو می آیم

فقط در اتاقم

من میتوانم زمان را در تسخیر خود در آورم

بیگمان تو در اتاقم بوده ای

اتاقم من تو را خوب میشناسد

برای همین همیشه مرا تا تو همراهی میکند

اتاقم ، تنها قلمرو من است و تنها ، قلمرو من است

و اینک این من هستم

پادشاهی دلاور و سربلند

که با غرور به شکست در برابر تو اعتراف میکند

 


نوشته های دیگران()

عطش

سعید و نازنین :: یکشنبه 85/5/22 ساعت 9:31 صبح

با همون کابوس همیشگی از خواب پرید . یه لیوان آب از بالای سرش برداشت و خورد ولی بازم فایده ای نداشت . الان 6 سال بود که این عطش لعنتی دست از سرش برنمیداشت . درست بعد از اون اتفاق . بعد از عملیات بود همون عملیاتی که توش زخمی شد . عملیات تموم شده بود و عراقی با یه شکست سنگین عقب نشینی کرده بودند . زخمی شده بود و یه گوشه خاکریز نشسته بود . تیر به زانوش خورده بود . اتفاقی براش نمی افتاد فقط باید صبر میکرد تا بچه های امداد و پشتیبانی بیان و ببرنش عقب . دور و برش پر بود از اجساد رزمنده ها و تا چشم کار میکرد کسی زنده نبود جز یه نفر که تقریبا بغل دستش افتاده بود روی زمین . یه پسر نوجوون یود . یه ترکش سینه پسرک رو شکافته بود و یه یه گلوله هم بالای سرشو تقریبا از بین برده بود . نگاهش کرد . پسرک به سختی نفس میکشید و معلوم بود نفسای آخرشه و کارش تمومه .

آفتاب بدجوری سرشو نشونه گرفته بود . به دیوار پشت سرش تکیه کرد تا یه ذره از دید آفتاب در امون باشه .با دستاش خاکها رو زیر و رو میکرد که یه مرتبه دستش به یه قمقمه گیر کرد .از تو خاکها درش آورد و تکونش داد .تهش یه ذره اب بود اونقدر که لبای خشکش رو تر کنه و گلوی غبار گرفته اشو بشوره . قمقمه رو تا نزدیک لباش بالا آورده بود که یه مرتبه پسرک گفت : آب ، آب . نگاهی به قمقمه کرد . اونقدر اب نداشت که دو نفری بتونن بخورن . نگاهی به پسرک کرد . وضعش خیلی خراب بود . معلوم بود نفسای آخرشه . با خودش فکر کرد فرقی نمیکنه که اب بخوره یا نخوره این پسر میمیره اما من زنده خواهم بود . دیگه معطل نکرد و تمام آب رو سر گشید .

از فردای اونروز این اتفاق شده بود کابوس هر شبش و تازگیها که دیگه از کابوس هم گذشته بود و تویه خواب و بیداری جلوی چشماش تکرار میشد و عطشی پایان ناپذیر که تمومی نداشت و انقدر با عطش زندگی کرده بود که اونوقتایی رو که با یه لیوان اب سیراب میشد رو به یاد نمی آورد .

بی هوا از خونه زد بیرون . خیابون ساعت 2 شب خلوت بود . یه مرتبه خودشو جلوی گلزار شهدا دید . رفت داخل . اینقدر چرخید و گریه کرد که از خستگی یه گوشه افتاد و خوابش برد . دوباره همون کابوس همیشگی شروع شد . نه اما ، اینبار یه ذره فرق داشت به جای پسرک ،اون بود که زخمی و داغون افتاده بود گوشه خاکریز و پسرک سرحال نشسته بود بالای سرش . پسرک از کوله پشتیش قمقمه ای آب درآورد و گفت : بیا بخور . آب رو خورد و یه دفعه انگار روح از بدنش پرید سبک شد . ترسید و از خواب پرید .

گریه اش گرفته بود ، ناخودآگاه داشت گریه میکرد و بازم عطش داشت . رفت سراغ شیر آب و آبی خورد و سیراب شد .


نوشته های دیگران()

ققنوس

سعید و نازنین :: شنبه 85/5/21 ساعت 7:1 عصر

اونروز وقتی نگاهشو تو نگاهم دوخت فهمیدم امروز با بقیه روزا فرق داره . تو نگاهش یه حس عجیبی بود یه غم غریب یه چیزی شبیه خداحافظی . هنوز زبون اشاره یاد نگرفته بودم ، برام روی کاغذ نوشت : ده روز دیگه مونده . نوشتم تا چی ؟ و جواب این بود : تا مرگ ققنوس . و اروم دستام توی دستاش گرفت و بوسید . تعجب کرده بودم با همیشه فرق داشت انگار به خاطر دلسوزی کنارم نشسته بود . وقتی برمی گشتیم خونه ، سر راه ده تا کاغذ سیاه گرفت . وقتی دلیلشو خواستم : گفت : ققنوس واسه مرگش به شاخ و برگ احتیاج داره . جواباش کوتاه بود و گنگ ، مثله خودش . از فردا کارش شده بود اینکه به من یادآوری بکنه چند روز مونده و بعد سرشو بذاره روی شونه هام و گریه کنه . فقط گریه میکرد ، بدون هیچ حرکتی بدون هیچ حرفی . مثله بارون نم نم پاییزی که بدون باد یا حتی رعد و برق از اسمون میاد و وقتی شونه هام خیس میشد تازه میفهمیدم چقدر گریه کرده . و برگشتن و خرید ده تا کاغذ سیاه که کار هر روزش شده بود . تا اینکه یه روز روی کاغذ نوشت :

" روز دهم . پایان ققنوس و آغاز ققنوسی دیگر . آه خدا گاهی چه زود دیر میشود ."

بازم هیچی نفهمیدم اما اونروز دیگه گریه نکرد . نگاهشو تویه نگاهم دوخت و خندید ، به لطافت نسیم بهاری . و چشمامو بست و بوسید اما بوسه هاش مزه عشق نمیداد ، مزه اشک و دوری ، مزه غم و غصه ، مزه درد میداد . کلید خونه اشو به من داد و نوشت : "فردا صبح ساعت 9 بیا تا مرگ ققنوس رو ببینی ."و اینبار سر راه یک کاغذ سیاه خرید . فردا صبح وقتی بالای جسدش ایستاده بودم اون بازم همون لبخند غریب رو به لب داشت . نگاهم به کاغذای سیاهی که هر روز میخرید افتاد . روشون با قلم سفید چیزی نوشته بود .

برشون داشتم . تویه اولین صفحه نوشته بود :

گاهی چه روز دیر میشود

سعید جان ، هرققنوسی که میمیرد ققنوسی دیگر متولد میشود

و میخواهم تو آن ققنوس باشی

پس

متولد شو ققنوس

و من متولد شدم .

 

 


نوشته های دیگران()

دیشب دخترکی در خواب مرد !!!!!!

سعید و نازنین :: شنبه 85/5/21 ساعت 9:41 صبح

صدای شلاق ساعت بر پیکره خوابم

چشمان خیره به ساعت 7 صبح

7صبح ، صبح!!!

و جهشی در خلا

دیشب ، تمام دیشب را به خواب گذرانده ام

و کار از کار گذشته است

نتوانستم به جبران تمام شبهای نبودنم ، آخرین شب را باشم

و اینک صبح

صبح تاریکی

صبح رخوت

صبح تنهایی

انسانهای صبح ، نمیدانید چه شده

خدا هم نمیداند در قلب شب چه جنایتی رخ داده

وای یک نفر خدا را خبر کند !!!

و تو ، ای بزرگ شب قشنگ سیاه

وای بر تو

دل سیاه تو وامدار چه جنایتهاست

حقا که سیاهی سزاوار چون تویی است

تا ابد سیاه بپوش بر این همه بی شرمی

که در دل نیرنگ باز تو

دخترکی قدیس ، معصومانه به مسلخ رفت

صبح و آغازین نغمه های خورسید

و تندیس گلدیس دخترکی نازنین

که عاشقانه مرگ را در آغوش کشید

او بر من میخندد

در چشمان سردش مینگرم

به نقطه ای مبهم در غایت معصومیت بشری خیره شده

خیره میمانم ،

اما نمیفهمم به کجا نگاه میکند

چون او به هیچ جا نگاه نمیکند .

 


نوشته های دیگران()

امشب دختری در خواب میمیرد

سعید و نازنین :: جمعه 85/5/20 ساعت 12:50 عصر

امشب

در هجوم وحشی باد

زیر تازیانه بیرحم شب

در هراس برگهای زرد

در اتاق کوچک تنهایی

دخترکی در خواب میمیرد

شقایق در سینه داغ دارد

اقاقی کوچک مبهوت و گیج در اینده عطرافشانی میکند

نسترن در گذر زمین و زمان وامانده

گل آفتابگردان در پی ماه میگردد

آخر امشب

دخترکی در خواب میمیرد

زمان زیر نغمه تلخ ثانیه ها عزادار است

عقربه ها مسابقه دارند تا دیرتر به شب برسند

پروانه در چرخش مستانه به دور شمع تکرار میکند

امشب دخترکی در خواب میمیرد

من خسته و درمانده از این همه سئوال

تو ناامید از من و این روزگار

ما در پی هم مینویسیم روی یک کتاب

امشب دخترکی در خواب میمیرد

در خلا آغوش آن عروسک زیبا

زیر نیش بیرحمانه نور مهتاب

بین ثانیه های این شب کهنه

در قلب معصومیت و زیبایی

دخترکی میخندد

آخر او نمیداند

امشب دخترکی در خواب میمیرد

در آغوش پرمهر مادری زیبا

در فاصله بوسه های بابا

در میان آن خانه عروسکیه زیبا

امشب دخترکی در خواب میمیرد

اگر امشب برنخیزیم ما

اگر این کوله سنگین رخوت را رها نکنم من

اگر به یاد من نباشی تو

امشب در گذر از یک رویا زیبا

دخترکی در خواب میمیرد

کاری باید کرد

کمکی شایسته

لحظه ای درنگ

و بعد

گذری آهسته

و من که فریاد میکشم :

امشب نازنین در خواب میمیرد .

 


نوشته های دیگران()

یه قصه تلخ

سعید و نازنین :: دوشنبه 85/5/9 ساعت 10:21 صبح

تویه خوابگاه ، گوشه اتاقت نشستی و داری به بدبختیای خودت فکر میکنی و واسه خودت با تنهاییت حال میکنی که یهویی در باز میشه و یکی میاد تو یا نه بدترش اینه که یه مرتبه باد پنجره رو محکم بهم میزنه و رشته افکارتو پاره میکنه اما نه بدترشم هست این یکی صاف میاد و میشینه وسط قلبت . هر چی میگی بابا تو دیگه از کجا پیدات شد و چی میخوای از من، فایده نداره . دیگه اومده و شده صاحب خونه قلبت .

خوب دیگه بدبختیا تموم میشن ، یاد اون همه جا باهاته اینقدر که دیگه فرصت فکر کردن به بدبختیاتو نداری واسه همین فکر میکنی خوشبخترین آدم روی زمینی . همه چیز واست قشنگه همه چیز واست معنای دیگه ای داره ، خلاصه کلام اینکه دیگه تنهایی تموم شده و حالا تو میتونی عاشق باشی و اونرو از عشق خودت لبریز کنی و از عشق اون لبریز بشی . خوب دنیا زیباست .

تا اینکه یه روز صبح که بیدار میشی ، میبینی نیست ، و لای اون دیوان حافظ که همیشه صبحها با اون براش فال میگرفتی یه نامه است که نوشته :

"خداحافظ برای همیشه ".

هر چی گریه و زاری میکنی که آخه چرا ، جوابی نیست . هر چی داد میزنی که خدا مگه من چه گناهی کرده بودم فایده ای نداره . اون رفته و واسه همیشه هم رفته . اما این دل لعنتی نمیخواد باور کنه که رفته و همیشه میگه میاد . تا اینجای قصه تلخ بود نه . پس بقیه اشو بشنو .

نه دیگه بقیه اشو نمیگم میدونی بقیه اش چیه ، اینه که میری از اینور اونور پرس و جو میکنی که چرا اینکارو کرد و منو گذاشت و رفت ؟ و اونموقع دلایلی میشنوی که حالت از هر چی عشق و دنیا و آدمه بهم میخوره . پس لطفا روی درب قلبتون یه تابلو بزرگ بزنید که ورود هرگونه عشق شناخته و ناشناخته ممنوع . و اگر یه آدم محترمی اون تابلو رو ندید و سرش انداخت پایین و اومد توزیاد محلش نذارین و همون روزای اول بیرونش کنید تا دردسر نشده براتون . در ضمن اگه هیچکدوم اینکارا رو نخواستین بکنین بعد از اینکه ولتون کرد و رفت توروبه خدا دنبال دلیلش نباشید که یه چیزایی میشنوین که تا عمق قلبتون رو آتیش میزنه و حالتون از هر چی آدمه بهم میخوره .

چه خوبه همگی بفهمیم که اینروزا نمیشه زیاد به آدما اعتماد کرد قبل از اینکه بخواین به کسی اعتماد کنین اول به خودتون اعتماد کنین به عقلتون نه به قلبتون .

 


نوشته های دیگران()

بازگشت

سعید و نازنین :: یکشنبه 85/5/1 ساعت 9:58 صبح

 

نازنین عزیز :

طواف خانه خدا

نمار مسجد پیامبر

گریه های قبرستان بقیع

گوارای وجودت .

 

بازگشتت را از زیارت خانه خدا تبریک میگم .

 


نوشته های دیگران()

تقدیم به مادر ، صاحب واقعی عشق و ایثار

سعید و نازنین :: یکشنبه 85/4/25 ساعت 6:35 عصر

 



تقدیم به اسوه ایثار و محبت : مادر

مرا در تنش غسل تعمید داد

به من اسم شب ، اسم خورشید داد

برای تمام نفسهای من شعر گفت

مرا از ته خاک بیدار کرد

مرا شست و شو داد ، آغاز کرد

مرا خط به خط خواند ، تکرار کرد

شکار همه لحظه ها را به من یاد داد

برای من از شاخه برگی جدا کرد و گفت :

-         جنگل شو شاعر !

من از ارتفاع تر کاغذ و جوهر و عشق جاری شدم

شبی کفشم از گنگ ، تر شد

به من یاد داد ارتفاع تر گنگ را در ته خواب گنگ سفر گم کنم

به من گفت : گم باش و پیدا کن که از سایه آفتابی تری

من و سایه را دوخت بر لاله

با لاله های گلایه

من و سایه را برد تا پشت رمز و کنایه

من و سایه را برد تا آفتابی ترین من

مرا در تمام نفسهای خود شیر داد

مرا در تنش غسل تعمید داد

به من اسم شب ، اسم خورشید داد

 


نوشته های دیگران()

حرفای یه آدم خیلی تشنه

سعید و نازنین :: دوشنبه 85/4/19 ساعت 6:23 عصر

این حکایت جیره بندی اب تو مشهدم قضیه جالبی شده . حالا من اصلا کار ندارم که اینکار درسته یا غلطه ، اصلا باید اینکار بشه یا نشه ، یا به بررسیهایی که نشون میده اصراف آب در اثر ذخیره سازی در هنگام قطع آب بیشتر از اصراف آب در زمان عادیه کار ندارم . بهرحال چیزی که واضحه اینه که مشهد برای جمعیت خودش اب کم داره چه برسه به 2-3 میلیون زائری که تویه تابستون به مشهد سفر میکنن . حالا از همه اینا که بگذریم قطع اب صحنه های جالبی رو بوجود میاره ( البته امیدوارم مسئولان سازمان اب و فاضلاب خراسان بوجود آوردن صحنه های جالب رو بهانه ای برای جیره بندی آب قرار ندهند ) اما خوب خیلی جالبه که در سال 2006 ، در عصر ارتباط تکنولوژی وقتی نشستی پشت کامپیوتر و به کار خودت مشغولی یه مرتبه مامان صدات میزنه : بیا برو این سطل رو آب کن . ومن میدونم باید برم در کنار تنها شیر آبی که در مجتمع مسکونیمون آب ازش میاد تویه صف آب بایستم . بله صف آب . خوبه دیگه ما ایرانیها یکی از معضلات بزرگمون کمبود صفه برای همین دائم واسه خودمون صفای تازه ایجاد میکنیم . حالا بعد از صف نون و شیر و کوپن ، چشممون به صف اب روشن .صف اب به خودی خود جالبه اما جالبتر اینه که بعضی افراد راههای جالبی واسه انتقال آب پیدا میکنن . یکی طناب میبنده و با سطل اب رو چهار طبقه بالا میکشه .یکی دیگه هر چی شیشه نوشابه خانواده تو خونه خودشو فامیلش بوده جمع میکنه میاره تا اب رو به خونه ببره . وقتی که تویه این صفها قرار میگیرین میفهمین که هر کی گفته جنگ جهانیه بعدی برسر آبه حتما خیلی نابغه بوده و یه عالمه چیز سرش میشده چون واقعا حرفش درسته . حالا این اوضاع وقتی جالبتر میشه که تو گرمای 40 درجه مشهد یه 20-30 نفر مهمونم بریزن خونه تون و اونروزم دقیقا روزی باشه که نوبت قطع آب شماست . دیگه نورعلی نور. حالا وظیفه تامین اب برای این جماعت عزیز!!! میفته بر گردن محترم پسربزرگ خانواده و این منم که تا شب باید مثله ... برم پایین و اب بیارم بالا . اما خوب در این بین ادم یاد قدیمیا میفته که با چه مشقتی میرفتن و از داخل آب انبار اب میاوردن . البته  انصافا پله های آب انبار از پله های آپارتمان ما که کمتر بوده یعنی خیلی هم کمتر بوده . خلاصه تو اینروزای قطع اب که تاز میفهمی یکی از اساسی ترین نعمتهای خدا آبه . و واقعا مایه حیاته و وقتی اب نیست تازه میفهمی که در حالت عادی چطوری چپ و راست اب رو اصراف میکردی و خبر نداشتی . در آخر هم ، به دوستان عزیز توصبه میکنم تا تابستونه و وقت هست فرصت ایستادن در صف اب رو از دست ندند و اگر در شهر خودشون صف اب ندارند خوب عیب نداره ، میتونن تشریف بیارن مشهد و تا وقت هست خودشون رو به فیض برسونن و یه خیری هم به ما . دعا خیر ما هم پشت سر همشون .

یه آدم خیلی تشنه  


نوشته های دیگران()

<      1   2   3   4   5      >

About Us!
حرفای نگفته
سعید و نازنین
Link to Us!

حرفای نگفته

Hit
مجوع بازدیدها: 68688 بازدید

امروز: 8 بازدید

دیروز: 3 بازدید

Archive


روزای تنهایی( بدون نازنین)
حرفای مردادماه
حرف اضافه
آرشیو شهریورماه

LOGO LISTS


نیلوفر شیدمهر - به روز رسانی :  1:28 ع 86/3/30
عنوان آخرین نوشته : عقده


In yahoo

یــــاهـو

Submit mail