سعید و نازنین ::
شنبه 85/5/21 ساعت 9:41 صبح
صدای شلاق ساعت بر پیکره خوابم
چشمان خیره به ساعت 7 صبح
7صبح ، صبح!!!
و جهشی در خلا
دیشب ، تمام دیشب را به خواب گذرانده ام
و کار از کار گذشته است
نتوانستم به جبران تمام شبهای نبودنم ، آخرین شب را باشم
و اینک صبح
صبح تاریکی
صبح رخوت
صبح تنهایی
انسانهای صبح ، نمیدانید چه شده
خدا هم نمیداند در قلب شب چه جنایتی رخ داده
وای یک نفر خدا را خبر کند !!!
و تو ، ای بزرگ شب قشنگ سیاه
وای بر تو
دل سیاه تو وامدار چه جنایتهاست
حقا که سیاهی سزاوار چون تویی است
تا ابد سیاه بپوش بر این همه بی شرمی
که در دل نیرنگ باز تو
دخترکی قدیس ، معصومانه به مسلخ رفت
صبح و آغازین نغمه های خورسید
و تندیس گلدیس دخترکی نازنین
که عاشقانه مرگ را در آغوش کشید
او بر من میخندد
در چشمان سردش مینگرم
به نقطه ای مبهم در غایت معصومیت بشری خیره شده
خیره میمانم ،
اما نمیفهمم به کجا نگاه میکند
چون او به هیچ جا نگاه نمیکند .
نوشته های دیگران()