سعید و نازنین ::
دوشنبه 85/8/1 ساعت 12:44 عصر
مه بدجوری تمام جاده رو گرفته بود ، حتی با کمک چراغهای اتوبوس تا 10 قدم جلوتر رو نمیشد دید . حوصله ام سر رفته بود ، هیچ جا دیده نمیشد ، انگار داشتیم در دنیایی غریبه سیر میکردیم ، دنیایی که تمام در و دیوار و آسمون و زمینش به رنگ مه بود .
چشمام رو هم گذاشتم شاید خوابم ببره . یه مرتبه اتوبوس افتاد توی یه دست انداز و مسافرا تکونی خوردن ، اگه خوابی هم در سر داشتم پرواز کرد و رفت . بچه اون خانومی که ردیف بغلی نشسته بود از خواب پرید و شروع کرد گریه کردن . زن که نازه موفق شده بود بچه رو بخوابونه حسابی عصبانی شد و بچه رو با تکونای شدیدی تو هم تکون میداد تا ساکت بشه ، اما بچه نه به تکونای مامانش ، نه به قربون صدقه های پیرزن کناریش توجهی نمیکرد . پیرزن بصدا در اومد : شاید دلش درد میکنه مادر جون .
نه حاج خانوم ، خودشو خیس کرده ، باید عوضش کنم .
راننده سیگاری در آورد و اتش زد . بعد انگار که با خودش حرف بزنه گفت : این جاده لعنتی کم حوصله اعصاب ادمو بهم میریزه ، حالا این بچه هم شده قوز بالا قوز . بابا یکی نیست بگه اخه خانم محترم با بچه کوچیک کجا راه افتادی ، اونم تنها . زن که شنیده بود جواب داد : ای بابا اینکه خوابیده بود ، اتوبوس انداختی توی دست انداز بیدار شد ، حالا هم اگه خیلی ناراحتی به جا نگهدار تا جاشو عوض کنم .
راننده پک عمیقی به سیگارش زد و دستش بالا آورد و به نقطه نامعلومی اشاره کرد و گفت : پشت اون پیچ یه کافه هست ، اونجا نگه میدارم هر کار خواستین بکنین ، شاید تا وقتی این مه هم کمتر بشه .
دود سیگار فضای اتوبوس رو پر کرده بود . پیرمردی که پشت سر راننده نشسته بود سرفه اش گرفته بود . دستمالی از جیبش درآورد و توی دستمال تف کرد . رو کرد به راننده و گفت : آقا یه ذره سر شیشه رو بده پایین ، خفه شدیم . راننده زیر لب غرغری کرد و شیشه رو کشید پایین . باد سرد پیچید توی اتوبوس و سرفه های پیرمرد بیشتر شد . بچه هم که انگار میخواست هرطور شده اتوبوس رو نگه داره ، ساکت نمیشد .
مردی که جلوی من نشسته بود لبه های پالتوش رو کشید روی گوشهاش و نگاه چپی به پیرمرد کرد .
سرمو به صندلی تکیه دادم و توی مه دنبال اون پیچی گشتم که پشتش به کافه میرسیدیم ، اما تا چشم کار میکرد مه بود .
راننده داد زد : خیلی خوب دیگه رسیدیم ، پشت این پیچ کافه است . پنج دقیقه صبر کنید .
نگاهی به کوهی کردم که سرش رو آورده بود توی جاده و باعث شده بود جاده دورش بپیچه . راننده دنده رو با صدای ترسناکی عوض کرد و پاشو بیشتر روی گاز فشار داد تا شاید زودتر از شر مسافرا خلاص بشه ، سرفه های پیرمرد بیشتر شده بود . بچه اینقدر پشت سر هم جیغ زده بود که داشت نفسش بند میومد . خانومه رو بمن کرد و گفت : اقا میشه یه ذره وسط اتوبوس بچرخونیش تا ساکت بشه . بلند شدم و وسط اتوبوس ایستادم تا بچه رو از مادرش بگیرم یه مرتبه نگاهم به جلو افتاد . عجیبه این هم سنگ توی جاده چیکار میکرد ، جاده تقریبا بسته شده بود . داشتم فکر میکردم که راننده فریاد کشید : یا خدا . اتوبوس کوبیده شد توی سنگها و صدای مهیبی گوشهامو پرکرد . بعد همه چیز شیب شد بطرف عقب اتوبوس . انگار که اون عقب گردابی بود که همه رو بطرف خودش میکشید . سرم محکم به چیزی خورد . احساس کردم خوابم میاد و باید چشمامو ببندم . همه چیز طعم خون داشت ، و گل و خاک . دود اتوبوس رو پر کرده بود . صدای سرفه های پیرمرد نمیومد ، بچه هم دیگه ساکت شده بود ، انگار توی بغل مادرش خوابیده بود .
نوشته های دیگران()