سعید و نازنین ::
چهارشنبه 85/7/26 ساعت 8:0 صبح
یه گوشه این دنیای بزرگ یه دختر و پسر بودند که تا سرحد مرگ همدیگرو دوست داشتند . دخترک نابینا بود ، اما اون هیچ احساس کمبودی نمیکرد ، چون پسرک رو داشت . پسرک اونو دوست داشت و برای اون مثل دوتا چشم بود . دخترک همیشه میگفت : اگه من روزی صاحب دوتا چشم بشم ، تا اخر دنیا با توخواهم بود .
گذشت و یه روزی یه نفر پیدا شد که چشماشو داد به دخترک . دخترک بینا شد و همه دنیا رو دید و لی تا چشمش به پسرک افتاد دید اون نابیناست . رو به اون کرد و گفت : اه ، اه ، تو نابینایی . من دیگه نمیخوام با تو بمونم . از پیشم برو و منو راحت بذار ، من میخوام مثل یه پرنده پرواز کنم اما تو کوری و مثله یه سنگ منو سنگین میکنی و من نمیتونم بپرم .
پسرک از پیش دخترک رفت ، اما موقع رفتن با لبخند تلخی گفت : پرنده کوچک ، مواظب چشمای من باش .
نوشته های دیگران()