سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مردم از خدا بترسید که چه بسیار آرزومند که به آرزوى خود نرسید ، و سازنده‏اى که در ساخته خویش نیارمید ، و گردآورنده‏اى که به زودى گردآورده‏ها را رها خواهد کرد و بود که آن را از راه ناروا فراهم آورد ، و حقى که به مستحقش نرساند ، از حرام به دست آورد و گناهش بر گردنش ماند . با گرانى بار بزه ، باز گردید ، و با پشیمانى و دریغ نزد پروردگار خود رسید . « این جهان و آن جهان زیانبار ، و این است زیان آشکار . » [نهج البلاغه]
حرفای نگفته
 || مدیریت  ||  شناسنامه  || پست الکترونیــک  ||  RSS  ||
عذاب وجدان

سعید و نازنین :: سه شنبه 85/7/25 ساعت 12:2 عصر

هنوز صدای ضجه هاش زیر گوشم هست و هر وقت میخوام فراموشش کنم دوباره آتش رو از زیر خاکستر میکشه بیرون و دوباره سوختن و سوختن .

قصه از اونجا شروع شد که داشتم برمیگشتم خونه . یه مرتبه از یه کوچه اومد بیرون . به نگاهی بمن انداخت . برای یه لحظه حس کردم نگاهمون در هم گره خورد ، رشته نگاهها به دور هم تنیده شد و من چشمای سبز و براقش رو دیدم . اما اون نگاهش رو دزدید و به خیابون دوخت . ماشینی نمیومد . میخواست از خیابون رد بشه اما نمیدونم چرا نمیخواستم که بره شاید اثر اون نگاه بود اما رفت . اون باید از خیابون رد میشد ، باید رد میشد تا به یه کوچه دیگه برسه .یه مرتبه یه صدا منو دوباره متوجه اون کرد . تا برگشتم و نگاه کردم ، دیدم وسط خیابون افتاده و انگار که دردی مرموز داره تمام بدنشو اتش میزنه . به خودش میپیچید ، بدون هیچ صدایی ، انگار عظمت دردش انقدر زیاد بود که حتی نمیتونست در فریادش بگنجه . ماشینی که بهش زده بود یه ترمز زد ، راننده از آیینه نگاهی به عقب کرد . سری از تاسف تکون داد و رفت . یه لحظه یاد آخرین نگاهش افتادم ، آخرین نگاه بی هیچ کلامی . پاهام در جستجویی نامفهوم براه افتادند و منو بالای سر اون بردن . پشت سرش کاملا متلاشی شده بود و مغزش با حالتی دهشتناک از سرش بیرون ریخته بود ، اما چشماش هنوز بودند و هنوز قشنگ بودند و هنوز براق ، نه اما ، براق تر از قبل بودند انگار نوری مرموز چشماشو روشن کرده بود . دوباره برخورد نگاهها و دوباره تنیدن رشته احساس . اینبار من از سد نگاه گذشتم ، آخه باید براش کاری میکردم . تمام توانم رو جمع کردم . دستام رو بردم زیر بغلهاش تا بلندش کنم ، نمیشد که وسط خیابون ولش کرد ، اما نشد ، نه اینکه نتونم ، نشد . هر کاری کردم نتونستم به سر متلاشی شده اش نگاه کنم و در همون حال بلندش کنم ، ترس گنگی توی وجودم بود که همیشه منو از خون و جسد و جنازه و تصادف دور میکرد و کنجکاوی که همیشه با ترس میجنگید . چند بار سعی دیگه و به همون تعداد شکست . نه ، کار من نبود ، کم کم داشت حالم بد میشد ، چند دقیقه دیگه اونجا میموندم حالم بهم میخورد . اومدم کنار خیابون ایستادم . چند تا عابر رد شدن و با نگاههای سئوال انگیزشون به اون و من منتظر بودند قضیه رو بدونن . گفتم : ماشین بهش زد ، همین حالا ، زد و رفت . یکی گفت : بیچاره زنده نمیمونه . گفتم : یکیتون کمک کنه بیاریمش کنار خیابون ، نمیشه که وسط خیابون ولش کرد . هر کردوم چیزی گفتن و رفتن ، واضح بود که نمیخوان قاطی ماجرا بشن . رفتم توی پیاده رو و به دیوار تکیه دادم . نمیدونستم چکار کنم . یه مرتبه یه بچه گربه از همون کوچه پرید بیرون و رفت کنارش . با آهنگ دلخراشی میو میو میکرد . فهمیدم بچه اشه . صحنه وحشتناکی بود . بچه گربه داشت منظره جون دادن مادرش رو میدید . یه ماشین رد شد ، اما راننده حواسش بود و از کنار اونا رد کرد . دیدم الان بچه گربه هم به سرنوشت مادرش دچار میشه ، رفتم آوردمش توی پیاده رو کنار خودم . دوتایی نشستیم ، انگار هر دوتا میخواستیم بدونیم سرنوشت مادرش چی میشه . نگاهش دوخت بمن و با حالتی التماس آمیز میو میو کرد . میدونستم چی میخواد اما من نمیتوستم ، کار من نبود . منم نگاهم ازش دزدیم و بین زانوهام قایم کردم و شروع کردم بیصدا اشک ریختن


نوشته های دیگران()


About Us!
حرفای نگفته
سعید و نازنین
Link to Us!

حرفای نگفته

Hit
مجوع بازدیدها: 68747 بازدید

امروز: 7 بازدید

دیروز: 4 بازدید

Archive


روزای تنهایی( بدون نازنین)
حرفای مردادماه
حرف اضافه
آرشیو شهریورماه

LOGO LISTS


نیلوفر شیدمهر - به روز رسانی :  1:28 ع 86/3/30
عنوان آخرین نوشته : عقده


In yahoo

یــــاهـو

Submit mail