سعید و نازنین ::
چهارشنبه 85/7/5 ساعت 9:35 عصر
با یه مامور پلیس که از کار استعفا داده بود صحبت میکردم . وقتی پرسیدم چرا ؟ گفت : تویه یکی از ماموریتهام با یه دختر طرف بودم که قصد داشت خودشو بکشه . اون میخواست از پنجره طبقه 8 خودشو بندازه پایین . من رفتم بالا تا باهاش صحبت کنم .وقتی کنار پنجره رسیدم اون ازم یه سئوال پرسید . گفت چرا نباید خودشو بکشه ؟ من گفتم : بخاطر اینکه تو هنوز امید داری هنوز خیلی چیزا داری که واسشون زنده بمونی هنوز خیلی کس و کار داری . تو پدر و مادری داری که دوست دارند . بخاطر کلی چیزای دوست داشتنی باید زنده بمونی . وقتی این حرفو بهش میزدم یه لحظه مکث کردم و اون مکث منو دید و اغوشش رو باز کرد و از پنجره پرید .
نوشته های دیگران()