سعید و نازنین ::
جمعه 85/4/23 ساعت 6:43 عصر
به عمق نومیدی رسیده بودم و تاریکی چتر خود بر همه چیز کشیده بود
که نازنین از راه رسید و روح مرا رهایی بخشید .
فرسوده بودم و خود را به دیوار زندانم میکوبیدم .
زندگیم تهی از گذشته و عاری از آینده بود
و مرگ موهبتی بود که مشتاقانه خواهانش بودم .
اما کلامی کوچک از انگشتان نازنین نازنینم ریسمانی شد در دستانم
به آن ورطه پوچی پیوند خورد و قلبم با شور زندگی شعله ور شد
معنای تاریکی را نمیدانم ،
اما بودن با نازنین به من اموخته که چگونه بر تاریکی غلبه کنم .
نازنین ، اینم زمزمه بودن من وقتی تو نیستی
بانوی من ، بانوی من
تو همه دار و ندارم
با من از تنم خودی تر
تو تمام کس و کارم
تو نهایتی نهایت
مثله معراج سپیده
تو نفس کشیدن من
نفسهایی که بریده
بانوی من ، بانوی من
فصل تو، فصل شکفتن
فصل من در هم شکستن
از تو گفتن ، از تو مردن
روی شاخه دو دستت
مرگ برگی در کمینه
این به خاک افتادن من
شعر نفرین زمینه
شاعت عزیمت تو
میشه انتها نباشه ؟
میتونه زوال شب بو
بغض باغ ما نباشه ؟
شام آخر ، بی تو شاید شب اغاز باشه
میتونه زمین دلیلی واسه پرواز باشه
پایان هفتمین روز تنهایی
نوشته های دیگران()