سعید و نازنین ::
چهارشنبه 85/7/26 ساعت 8:22 عصر
دیگه کار هر شبش بود ، تویه تنهاییاش از خونه میزد بیرون و هر شب در خلوت ترین و تاریکترین کوچه های شهر قدم میزد . فقیر نبود اما ثروتی نداشت ، تنها نبود فقط کسی رو نداشت قدمهاش بی هدف نبود فقط نمیدونست کجا میخواد بره . اما کوچه های خلوت و تاریک شهر که تشنه صدای قدمهایی عابری بودند بدجوری به گرمای نفساش عادت کرده بودند . نمیدونم توی خلوت شبهاش از خدا چی خواست اما ... .
یه روز دری به تخته خورد و پسرک قصه ما وضعش خوب شد . لباسهای نو ، موبایل و ماشین و سر و وضعی جدید . سالها از اون زمان میگذره ، اما اون کوچه های خلوت و تاریک هنوز در این فکرند که چرا پسرک دیگه نمیاد ؟
نوشته های دیگران()