سعید و نازنین ::
شنبه 85/7/22 ساعت 11:34 صبح
از زندگی از این همه تکرار خسته ام
قصه عجیبی دارد . مرغ 20 روز بر روی تخم مرغ می نشیند و آنرا با آمیزه ای از پروبال و گرمای بدنش پرورش میدهد تا بروز بیستم میرسیم . اینجا نقطه اوج صخنه است . شاهکار اصلی در اینجاست که خلق میشود . جوجه در تلاشی نامفهوم با نوک خود آن جداره سفیدرنگ را پاره میکند و پنجره ای میسازد رو به دنیای جدید تا از آن در مقابل چشمان نگران مادرش قد بکشد .
اما همین صحنه است که عجیب به نظر میرسد . جوجه در سیر تحول خود ، در عروج از دنیای کوچک درون تخم به دنیایی بزرگ و بزرگتر ، چگونه میدانست که باید پوسته خویش را پاره کند ؟ چگونه میدانست دنیایی بزرگ در انتظار اوست ؟ چگونه پی به این راز بزرگ هستی برده بود و براستی وقتی از پوسته سخت خویش به درآمد چه حسی داشت ؟
و کی نوبت ما فرامیرسد ؟
نوشته های دیگران()