سعید و نازنین ::
دوشنبه 85/7/17 ساعت 10:58 صبح
همه متعجب بودند از اینکه چرا جزیره اینقدر مقاومت میکنه ؟ پیرمردای ده تعریف میکردن اخرین کسیکه به اون جزیره رفت یک کولی بود . یک کولی دربدر. دو سالی رو توی ده مونده بود و دم دمای غروب میرفت به جزیره و بعد از تاریکی هوا برمیگشت . تا اینکه مردم از ده بیرونش کردن . از اون موقع دیگه کسی کولی رو ندید و دیگه هم کسی به اون جزیره نرفت . همه میگفتن نفرین شده است . و الان دو سالی میشد که دریا تمام سطح اون جزیره کوچک را پایین کشیده بود و هیچ اثری از جزیره نمونده بود ، جز یک درخت . انگار که جزیره با تمام وجودش میخواست درخت زنده بمونه برای همین دستاشو بلند کرده بود و درخت رو روی دستاش نگهداشته بود ، اون زنده موندن درخت رو میخواست حتی به قیمت مرگ حودش . بالاخره چند تا از مردای ده سوار قایق شدن و رفتن تا کاری بکنن . وقتی که موقع غروب اون مردا جسد درخت رو انداختن جلوی مردم ده ، همه مردم دیدن که اون یه درخت چنار قدیمی مثل همه درختای چنار .
یه مرتبه یکی از بچه ها فریاد زد اینجا رو نگاه کنید . و همه مردم دیدن که از قلبی که روی تنه درخت کنده شده بود خون میومد .
نوشته های دیگران()