سعید و نازنین ::
شنبه 85/5/21 ساعت 7:1 عصر
اونروز وقتی نگاهشو تو نگاهم دوخت فهمیدم امروز با بقیه روزا فرق داره . تو نگاهش یه حس عجیبی بود یه غم غریب یه چیزی شبیه خداحافظی . هنوز زبون اشاره یاد نگرفته بودم ، برام روی کاغذ نوشت : ده روز دیگه مونده . نوشتم تا چی ؟ و جواب این بود : تا مرگ ققنوس . و اروم دستام توی دستاش گرفت و بوسید . تعجب کرده بودم با همیشه فرق داشت انگار به خاطر دلسوزی کنارم نشسته بود . وقتی برمی گشتیم خونه ، سر راه ده تا کاغذ سیاه گرفت . وقتی دلیلشو خواستم : گفت : ققنوس واسه مرگش به شاخ و برگ احتیاج داره . جواباش کوتاه بود و گنگ ، مثله خودش . از فردا کارش شده بود اینکه به من یادآوری بکنه چند روز مونده و بعد سرشو بذاره روی شونه هام و گریه کنه . فقط گریه میکرد ، بدون هیچ حرکتی بدون هیچ حرفی . مثله بارون نم نم پاییزی که بدون باد یا حتی رعد و برق از اسمون میاد و وقتی شونه هام خیس میشد تازه میفهمیدم چقدر گریه کرده . و برگشتن و خرید ده تا کاغذ سیاه که کار هر روزش شده بود . تا اینکه یه روز روی کاغذ نوشت :
" روز دهم . پایان ققنوس و آغاز ققنوسی دیگر . آه خدا گاهی چه زود دیر میشود ."
بازم هیچی نفهمیدم اما اونروز دیگه گریه نکرد . نگاهشو تویه نگاهم دوخت و خندید ، به لطافت نسیم بهاری . و چشمامو بست و بوسید اما بوسه هاش مزه عشق نمیداد ، مزه اشک و دوری ، مزه غم و غصه ، مزه درد میداد . کلید خونه اشو به من داد و نوشت : "فردا صبح ساعت 9 بیا تا مرگ ققنوس رو ببینی ."و اینبار سر راه یک کاغذ سیاه خرید . فردا صبح وقتی بالای جسدش ایستاده بودم اون بازم همون لبخند غریب رو به لب داشت . نگاهم به کاغذای سیاهی که هر روز میخرید افتاد . روشون با قلم سفید چیزی نوشته بود .
برشون داشتم . تویه اولین صفحه نوشته بود :
گاهی چه روز دیر میشود
سعید جان ، هرققنوسی که میمیرد ققنوسی دیگر متولد میشود
و میخواهم تو آن ققنوس باشی
پس
متولد شو ققنوس
و من متولد شدم .
نوشته های دیگران()