سعید و نازنین ::
دوشنبه 85/5/9 ساعت 10:21 صبح
تویه خوابگاه ، گوشه اتاقت نشستی و داری به بدبختیای خودت فکر میکنی و واسه خودت با تنهاییت حال میکنی که یهویی در باز میشه و یکی میاد تو یا نه بدترش اینه که یه مرتبه باد پنجره رو محکم بهم میزنه و رشته افکارتو پاره میکنه اما نه بدترشم هست این یکی صاف میاد و میشینه وسط قلبت . هر چی میگی بابا تو دیگه از کجا پیدات شد و چی میخوای از من، فایده نداره . دیگه اومده و شده صاحب خونه قلبت .
خوب دیگه بدبختیا تموم میشن ، یاد اون همه جا باهاته اینقدر که دیگه فرصت فکر کردن به بدبختیاتو نداری واسه همین فکر میکنی خوشبخترین آدم روی زمینی . همه چیز واست قشنگه همه چیز واست معنای دیگه ای داره ، خلاصه کلام اینکه دیگه تنهایی تموم شده و حالا تو میتونی عاشق باشی و اونرو از عشق خودت لبریز کنی و از عشق اون لبریز بشی . خوب دنیا زیباست .
تا اینکه یه روز صبح که بیدار میشی ، میبینی نیست ، و لای اون دیوان حافظ که همیشه صبحها با اون براش فال میگرفتی یه نامه است که نوشته :
"خداحافظ برای همیشه ".
هر چی گریه و زاری میکنی که آخه چرا ، جوابی نیست . هر چی داد میزنی که خدا مگه من چه گناهی کرده بودم فایده ای نداره . اون رفته و واسه همیشه هم رفته . اما این دل لعنتی نمیخواد باور کنه که رفته و همیشه میگه میاد . تا اینجای قصه تلخ بود نه . پس بقیه اشو بشنو .
نه دیگه بقیه اشو نمیگم میدونی بقیه اش چیه ، اینه که میری از اینور اونور پرس و جو میکنی که چرا اینکارو کرد و منو گذاشت و رفت ؟ و اونموقع دلایلی میشنوی که حالت از هر چی عشق و دنیا و آدمه بهم میخوره . پس لطفا روی درب قلبتون یه تابلو بزرگ بزنید که ورود هرگونه عشق شناخته و ناشناخته ممنوع . و اگر یه آدم محترمی اون تابلو رو ندید و سرش انداخت پایین و اومد توزیاد محلش نذارین و همون روزای اول بیرونش کنید تا دردسر نشده براتون . در ضمن اگه هیچکدوم اینکارا رو نخواستین بکنین بعد از اینکه ولتون کرد و رفت توروبه خدا دنبال دلیلش نباشید که یه چیزایی میشنوین که تا عمق قلبتون رو آتیش میزنه و حالتون از هر چی آدمه بهم میخوره .
چه خوبه همگی بفهمیم که اینروزا نمیشه زیاد به آدما اعتماد کرد قبل از اینکه بخواین به کسی اعتماد کنین اول به خودتون اعتماد کنین به عقلتون نه به قلبتون .
نوشته های دیگران()