سعید و نازنین ::
پنج شنبه 85/4/22 ساعت 11:18 عصر
نمیتونم . امشب هر چی خواستم چیزی بنویسم نشد که نشد . همش اسمت میاد جلوی چشمام و یاد حرفات می افتم . یادت صاف میاد وسط ذهنم رژه میره . نازنین کاشکی تو هم نبودی . کاشکی مثله همه منو ول میکردی و میرفتی پی کار و زندگیت . اونموقع با خیال راحت میگفتم : من تنهایم . اما حالا تا میخوام حرفی از تنهایی بزنم اسمت صاف میاد میشینه وسط مغزم و همه افکارم رو به هم میریزه و یاد اون حرفات میافتم که میگفتی : من هیچوقت تو رو تنها نمیذارم . میدونی بذار یه حقیقتی رو بهت بگم . اگر اطمینان داشتم که بدون تو دوام می آرم ، اگر مطمئن بودم که از دوری تو سر به بیابون میذارم ، اگر اطمینان داشتم بعد از تو کار شب و روزم اشک و آه و گریه نیست ، حتما ولیت میکردم و میرفتم تا از دستم راحت بشی و منم تنها بشم . خدا وکیلی تا همین حالاشم کم اذیتت نکردم . هر جوره بخوای حساب کنی باید کلی از دست من گله داشته باشی ولی نمیدونم چرا نداری ؟ اما یه چیزی رو خوب میدونم و میدونم که تو هم میدونی که بدون تو ، نازنین من دوام نمیآرم . میدونم بعد تو ، این قایق شکسته وجودم تویه این دریای زندگی ، بدجوری به گل میشینه . نازنین یادته اولش بهت گفتم میترسم یه روزی بهت وابسته بشم . اما حالا ؟ میترسم یه روزی ، روز بشه و تو نباشی . نازنین تا آخر قصه بمون . چون بدون تو میمیرم .
نوشته های دیگران()