سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اندیشه مایه عبرت گرفتن است و از لغزش ایمن می سازد و پشت گرمی می آورد . [امام علی علیه السلام]
حرفای نگفته
 || مدیریت  ||  شناسنامه  || پست الکترونیــک  ||  RSS  ||
نازنین ، حقیقت همیشگی

سعید و نازنین :: پنج شنبه 85/5/12 ساعت 11:59 صبح

مرده بودم ، جانم دادی

تشنه بودم ، آبم دادی

یک کولی سرگردان بودم ، قرارم شدی

اسیری بی پناه بودم ، تو یارم شدی

تنها بود ، یه گوشه نشسته بود و اونقده تو تنهاییش غرق شده بود که دیگه هیچ چزی واقعا اونو خوشحال نمیکرد . بودن و نبودنش واسه هیچکس مهم نبود ، همونطور که بود و نبود بقیه واسش مهم نبود . لحظات بی تفاوت میگذشتن ، و اون هرروز یک قدم به آخر نزدیکتر میشد .

دیگه نه گلها واسش رنگ و بویی داشتن ، نه اسمون زیبایی . دیگه حتی گریه هم نمیتونست بکنه ، واقعا سخت بود . تمام احساسات در درونش مرده بود ، اونا رو کشته بودن ، آدما خواسته بودن که اون هیچ احساسی نداشته باشه . شده بود مثله یه آدم آهنی ، مثله یه مترسک . اینقده از زمین و زمان ، از آشنا و غریبه دورویی و نامردی دیده بود که دیگه آدما همگی واسش یه رنگ داشتن ، سیاه . نه سفید نه خاکستری ، سیاه سیاه . اعتماد کردن به دیگران واسش یه چیز عجیب بود ، یه حس احمقانه ، اصلا معنی نداشت که به کسی اعتماد کنه ، الان که داره به اون موقعا فکر میکنه باورش نمیشه که تونسته باشه دوباره به کسی اعتماد کنه ، به کسی عشق بورزه ، و از اعماق وجودش کسی رو بخواد اما آخه تو هم اینقدر اسرارآمیز اومدی که واقعا نمیشه گفت چطور اومدی مثله یه شهاب آسمونی که شب رو روشن کردی ، نه اما تو مثله یه شهاب زودگذر نبودی ، مثله صاعقه هم نبودی که بر پیکر بیجانم بخوره و تموم بشه ، چون هنوز هستی ، یاشایدم خورشید بودی ، خورشیدی که حتی شبا هم به آسمون زندگیم نور میده . اومدی و موندی . با بودنت تمام سیاهیا کناررفت و همه جا روشن شد . دوباره نور زندگی رو تویه چشمای تو دیدم ، یخهای قلبم از گرمای وجودت ، از حرارت عشقت اب شد اما غرور و شایدم قدرنشناسی ، بازم افت جان من شد ، اینقدر به بودنت ، به عشقت مطمئن بودم که نفهمیدم چه میکنم ، اینقدر از گرمای محبتت گرم بودم که نفهمیدم همه اینها از توست .

و تو را آزردم .

نه اما نازنین ، تو نرفتی ، ماندی و اتفاقا گرمتر از گذشته ، عاشقتر از همیشه . ماندی تا ثابت شود در درون وجودت ، قلبی فرشته گونه یا نه حتی خداگونه داری . ماندی تا بفهمم همه انسانها را با یک رنگ نمیتوان دید .

نازنین ، با منی

با من بمان

تا در فردای عشق و بوسه

و دیدار

بغل بغل گل عشق و قدرشناسی را در دستان تو

همان دستانی که گرمابخش وجود من است

بگذارم .

 


نوشته های دیگران()


About Us!
حرفای نگفته
سعید و نازنین
Link to Us!

حرفای نگفته

Hit
مجوع بازدیدها: 68658 بازدید

امروز: 8 بازدید

دیروز: 9 بازدید

Archive


روزای تنهایی( بدون نازنین)
حرفای مردادماه
حرف اضافه
آرشیو شهریورماه

LOGO LISTS


نیلوفر شیدمهر - به روز رسانی :  1:28 ع 86/3/30
عنوان آخرین نوشته : عقده


In yahoo

یــــاهـو

Submit mail