سعید و نازنین ::
جمعه 85/4/30 ساعت 12:15 عصر
قصه تو و من
تو همون درخت محکم و تناوری که میون یه دشت لخت ، سربلند ایستاده
من همون مسافر تنها و خسته که زیر سایه درخت لحظه ای آسوده
تو همون رود بزرگی که محکم و خروشان به سمت دریا میره
من همون ماهی تنهام که زندگیش تویه آبه
تو همون دریای یزرگی که تن بزرگت پناه آدما و ماهیهاست
من همون کشتی کوچک شکسته ، به تو پناه آورده
تو همون راز بزرگ هستی
من همون درمانده در حل این معما
تو همون شمع پرنوری
من پروانه ای که تا وقتی هستم که بسوزم
تو همون اسم عجیبی به شکوه اسم اعظم
من عاشق صدا کردن اسمت ، و کاش لایق
تو همون کس هستی که معنای عشق رو به من آموخت
تو شگفت انگیزی ، سزاوار و دوست داشتنی
تو یگانه ای و بدیع
در خور عشقی و تحسین
اگر دوستت دارم چیز عجیبی نیست ، اگر تا سر حد مرگ میپرستمت باز هم عجیب نیست ، چون براستی که چون تویی لایق چنین عشقی هستی .
تو راز منی ، تو نیاز منی
من خواهان توام ، نیازمند توام ، در طلب توام ، تو در هر صدا فریاد منی ، در هر نغمه اهنگ منی ، در هر کتاب شعر منی ، در هر روز خورشید منی ، در سیاهی نقطه امید منی .
تو ، فقط تو، نازنین منی .
سیزدهمین روزتنهایی روز بدی بود اینقدر بد که نتونستم برات چیزی بنویسم . منو ببخش .
چهاردهمین روز تنهایی
نوشته های دیگران()