سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرگاه بنده ای از امّت من برادرش را در راه خدابه لطفی بنوازد، خداوند، خدمتگزاران بهشت را به خدمتش در خواهد آورد . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
حرفای نگفته
 || مدیریت  ||  شناسنامه  || پست الکترونیــک  ||  RSS  ||
چهارمین روز تنهایی

سعید و نازنین :: سه شنبه 85/4/20 ساعت 9:19 عصر

یادت هست نازنین،

یادت هست ، در آخرین روهای شهریور تفتیده که حتی گرما هم نمیتوانست بر سرمای درونم غلبه کند، چگونه فداکارانه بر وجودم سایه انداختی و درونم را گرم کردی ، گرم از وجود پر مهرت .

یادت هست آنزمان که مایوس از زندگی در جستجوی مرگ بودم چه صادقانه همراهم شدی و معمای زندگی را در پیش چشمانم حل کردی .

یادت هست هر زمان دم از رفتن زدم ، تو دلیل ماندن شدی .

یادت هست در این دنیای پر هیاهو که عشق را در پستوی خانه ها با شهوت و فساد معامله میکنند و به قیمت پاکی میفروشند ، چگونه تصویری از عشق پاک شدی .

یادت هست آنزمان که تصویزت در قاب چشمانم نشست این چشمان بی نور طاقت نیاورد و آسمان چشمانم بارانی شد

یادت هست چه زیبا همسفرم شدی همسفری تا آخر دنیا

یادت هست آنزمان که خسته و دل شکسته از همه یاران ، در گوشه تنهایی نشسته بودم ، همان زمان که خدا هم از دست من گله داشت ، آنزمان تو خورشیدوار طلوع کردی و عذاب تنهایی را با گل خنده و بوسه ات محو کردی

یادت هست آنزمان که خسته از این همه نیرنگ و دروغ ، دیواری به بلندی تنهایی به دور خود کشیده بودم ، پنجره ای شدی تا نور محبتت برمن بتابد

یادت هست آنزمان که هیچ ستاره ای را یارای تابیدن درآسمان این دل خسته نبود تو در شب زندگیم طلوع کردی ، اما تو ستاره نبودی ، تو خود خورشید بودی ، خورشیدی بی غروب .

یادت هست امید شدی تا بخندم ، لبخند شدی تا ببوسم ، بوسه شدی تا بشکفم و گلی شدی تا تو را بچینم .

یادت هست با هم قرار گذاشتیم ، تا آخر دنیا با هم بمانیم ، تا در ساعت عشق در اسمان دو نفره قلبهامان پرنده محبت و دوستی را پرواز دهیم . آری براستی که این آسمان دونفره مال توست .

یادت هست وقتی که کوهی از یاس و ناامیدی بودم جریان مثبت زندگی را به سوی من هدایت کردی .

شک ندارم آن ستاره دنباله دار که در شب تنهایی و اشک و ناله ، بر من تابید تو بودی ، آری تو بودی .

براستی در وجود تو چیست که جز خوبی و محبت در تو نیست . باید اعتراف کنم شک کردم که تو انسان باشی چون این همه خوبی فقط در وجود فرشتگان جمع است .

نازنین مرا طاقت دوری از تو نیست ، اینک این دل و جان من و این دست تو . هر چه خواهی بکن ولی نگو که روز جدایی است .

نازنین ، این کولی صد ساله ، خسته از سفر بر مدار زمین و زمان ، اکنون بر در خانه تو آمده تا او را به بوسه ای در این خانه پاگیر کنی .

پایان چهارمین روز تنهایی

 


نوشته های دیگران()

سومین روز تنهایی

سعید و نازنین :: دوشنبه 85/4/19 ساعت 6:22 عصر

دیگه برنامه های تلویزیون به تهش رسیده بود و خواب هم که به سر من نمیومد . آروم و بی سر و صدا رفتم نشستم روی ایوون . همه جا ساکت بود که یهویی تو ظلمت شب صدای اذان بلند شد . واقعا یکی از زیبایی های این دنیا صدای قشنگ اذان صبحه . دلم حسابی هوس کرد بلندشم و یک نماز صبح درست و حسابی بخونم . بدو وضو گرفتم و اومدم . نماز که تموم شد سرم گذاشته بودم روی مهر و داشتم دعا میکردم که یهویی فکر جالبی به ذهنم اومد . من داشتم رو به خدا ، رو به خانه خدا ، رو به مکه سجده میکردم و نازنین هم الان توی مکه است . خیلی واسم جالب بود . من داشتم رو به نازنین سجده میکردم . آره قبول دارم این حرف کفره و خدا از دستم ناراحت میشه . اما اون نیتی که من تویه اون سجده داشتم ، اون کسیکه من ازش نیاز میخواستم ، خدا نبود ، نازنین بود . من از ته قلبم ، با تمام وجودم داشتم به سمت نازنین سجده میکردم و با تمام وجود احساس رضایت میکردم از اینکه رو به نازنین سجده کردم. نمیدونم ، واقعا نمیدونم چه حسی داشت اما یه حس غریب بود حسی متفاوت از تمام سجده هایی که تا حالا کرده بودم . من داشتم در استان کسی سر بر خاک میذاشتم که ارزومه روزی به پاش بیفتم و ازش بخوام بخاطر تمام بدیای من و تمام خوبیای خودش منو ببخشه .

پایان سومین روز تنهایی


نوشته های دیگران()

دومین روز تنهایی

سعید و نازنین :: یکشنبه 85/4/18 ساعت 6:39 عصر

شب داغ بود و هنوز میشد اثرات گرمای بیرحم روز رو روی شانه های شب حس کرد . همه خوابیده بودند و عقربه های ساعت داشتند با هم مسابقه میدادند تا زودتر ساعت 3 بشه . تنها روی ایوون ، داشتم تو سرزمین افکارم قدم میزدم . شمعی که از سر شب تا حالا همدم من شده بود جلوی روم نشسته بود و ماه هم که از اون بالا ما دو تا رو نگاه میکرد . نفسمو فرو بردم و تمام آتیش درون قلبمو با شعله داغ یک آه بیرون دادم . شمع خیره نگاهم کرد .

گفت : تو چته ؟ تو دیگه چرا آه میکشی ؟ من اگه آه بکشم حق دارم اما تو چی ؟

گفتم : اه مثله اینکه تو هم دردی داری . خوبه آخه من فکر کردم درد و غم و غصه ماله ما آدماست .

گفت : دردی که من تو سینه دارم به سرم آتشی انداخته که تمام وجودمو ذوب میکنه .

پاپی شدم که بگه چشه ؟ اولش یه ذره آه کشید و ناز کرد و بعد شروع کرد تعریف کردن قصه اش .

گفت : یه شبی از شبا سرد زمستونی من یه گوشه کز کرده بودم و غرق بودم تو افکار خودم . یه مرتبه یه چیزی محکم خورد به پشتم . یه شب پره بود که بیچاره از زور سرما پرهاش یخ زده بود و از حال رفته بود . تا صبح حسابی گرمش کردم . صبح با روشن شدن زمین چشمایه اونم باز شد . منو نگاه کرد و قصه رو پرسید و منم همه چیزو واسش تعریف کردم . تشکر کرد و خواست بره . اما تو لحظه خداحافظی نگاه من و اون همدیگر رو در آغوش کشیدن و قصه ما شروع شد . دیگه کار ما این شده بود که من بسوزم و اون دائم دور سر من بچرخه . اما خوش بودیم فارغ از چرخش روزگار و کینه حسودها . خلاصه بی خیال از همه جا . ما با هم بودیم همدیگر رو داشتیم و همین کافی بود و دیگه هیچ چیزی مهم نبود . من اونو میخواستم و اون منو .

گفتم : خوب . این که خوبه . پس آه کشیدنت واسه چیه ؟

گفت : آره تا اینجاهمه چی خوب بود تا اینکه یه روز دو تا پرنده اومدن نشستن روی یه درخت نزدیک ما دو تا . من اون دو تا پرنده رو میدیدم که سرشون رو میذارن کنار هم و همدیگر رو در آغوش میگیرن و میبوسن و برای لحظه ای حسرت خوردم به عشق اون دو تا . به شب پره گفتم تو خسته نشدی این همه چرخیدی ؟ حالا که ما همدیگر رو داریم و این همه همدیگر رو دوست داریم پس چرا به وصال هم نرسیم . بیا جلو . بیا و بذار تا با یه بوسه گل عشقمون شکوفا بشه . اون نگاهی به من کرد و تا خواست حرفی بزنه گفتم : چیه نکنه نمیخوای . اصلا من دیگه خسته شدم از این همه سوختن . تو هم که دائم دور سر من بچرخ . شب پره تا دید من ناراحت شدم گفت باشه قبوله هر چی تو بگی . فقط اینو بدون که خیلی دوستت دارم و حالا هم چون تو میخوای این کار رو میکنم . اومد جلو تا همدیگر رو ببوسیم و من فقط یه لحظه تونستم ببینم که داره اشک میریزه و آخرین کلمه اش هم این بود : خداحافظ و بعد منو در آغوش کشید و تنش گر گرفت و سوخت . و حالا سالهاست که من موندم وغم جدایی . جدایی که خودم ندانسته خواستمش . میدونی چیه شما آدما همیشه فکر میکنین برای اینکه عشقتون به ثمر بشینه باید به وصال برسین اما عاشق واقعی کسیه که وصال یار براش مقصود نباشه بلکه خود یار مقصودش باشه . چه ممکنه شما هم ندانسته با وصال خودتون آتش در جان معشوقتون بندازید . پس همیشه هم در پی این نباش که به یارت برسی همیشه در پی این باش که به اون چیزی که یارت میخواد برسی .

تو حرفای شمع خودمو گم کرده بودم و حسابی به فکر فرورفته بودم .

گفتم : آره شاید حق با تو باشه . شاید من نتونم کاری بکنم اما هر چی دارم از سر و دل جان باید بذارم در راه اون و بعد اون هر چی خواست من بگم : راضیم به رضای تو .آره حق با تو . ولی الات فقط از خدا میخوام اون زودتر برگرده تا دوباره این دلو با قدمهای قشنگش بهاری کنه . اونوقت من هر چی اون بخواد انجام میدم حتی اگر بخواد که برای همیشه برم من میرم . فقط اون زودتر برگرده .

نازنین زودتر برگرد

پایان دومین روز


نوشته های دیگران()

اولین روز تنهایی

سعید و نازنین :: شنبه 85/4/17 ساعت 7:39 عصر

در وصالت چه را بیاموزم

در فراقت چه را بیاموزم

یاتو با درد من بیامیزی

یا من از تو دوا بیاموزم

 

امروز رفت . صبح ساعت 5 . پرواز کرد تا بره جائیکه واقعا حقشه ، یعنی اگه یکی تو دنیا باشه که حقش باشه بره دیدن خونه خدا اون نازنینه . آره رفت به همین سادگی .

همیشه میگن لحظه خداحافظی سخته . اما ببین من چه بد شانسم که اون لحظه تلخ رو هم از دست دادم . آره اینم از شانسه منه که تو لحظه موعود تو جایی که باید نبودم . ولی خوب خدا رو شکر حداقل اینطوری نتونست بفهمه چقدر خرابشم نفهمید رفتنش ، نبودنش چقدر برام سخته . اینطوری دلم خوشه که  اشکامو ندید .

اون رفت و من موندم و یه دنیا بیقراری . نشد که بهش بگم کار ما از عشق و عاشقی گذشته . قصه ما شده قصه شمع و پروانه میخواستم ازش بپرسم پروانه چطوری بدون شمع زنده بمونه ؟

دیشب که داشتم میخوابیدم با خودم گفتم ای کاش ساعت 5 که اون داره میره منم بیدار باشم و پشت سرش آب بریزم . نمیدونم چی شد که دمدمای صبح یه مرتبه از خواب پریدم . ساعت 4:45 بود . نمازمو خوندم ویه کاسه آب برداشتم و رفتم رو پشت بوم . ساعت 5 که اسمون برنده کوچیک منو تو اغوش گرفت کاسه آبو به صورت آسمون پاشیدم و قسمش دادم به پاکی همین آب که پرنده مهربونو سالم ببره و بیاره .

کی میدونه ، شاید وقتی برگشت ... اه اصلا ولش کن چون آخرین اری که بهش این حرفو زدم بهم گفت مزخرف نگو مثله بچه خوب منتظر میشی تا من برگردم .

هنوز چند ساعتی از رفتنش نگذشته واسه چندمین و چندمین بار ایمیلش رو خوندم . کلمه کلمه اشو هزار بار واسه خودم تکرار کردم . دو هفته . دو هفته من باید با خاطره های نازنین زندگی کنم . سرم پر شده از هوای اون . هر لحظه دقایق با اون بودن میاد و از جلوی چشمم رژه میره . منکه بهش گفته بودم بی تو میمیرم نباشی ولی گفت اندکی صبر سحر نزدیک است و چقده سخته این صبر کردن. کاش بهش میگفتم وقتی نیست همه جا غریبم همیشه لحظه تنهاییه وقتی نازنین نیست . کاش بدونه اگه یه روزی آیینه چشمام از قاب نگاهش خالی بشه همون بهتره که نوری نمونه که بخواد چشمامو روشن کنه . کاش بدونه وقتی نیست شیرین ترین حرف ، یاد اونه شیرین ترین فکرم مرور کلمه کلمه حرفایه نازنینه . هیچوقت یادم نمیره  تو بدترین لحظات زندگیم ، بدترین رفتارای منو تحمل کرد و هی گفت سعید جان من پیشتم . وقتی با نهایت بی انصافی ازش خواستم بره گفت : سعید جان من تا آخر باهات میمونم . وقتی اون حرف میزد و من مثله سنگ خاموش و بی احساس فقط گوش میکردم و اون نالید از این همه احساس من!!! من فکر کردم میره و اونم تنهام میذاره بازم گفت : سعید من هستم تا آخر هستم . وقتی که زمونه زمونه تنهایی و نارفیقی بود این دختر از هر مردی مردانه تر موند و من واسه یه عمر مدیون خودش کرد . وقتی همه میرفتن پی کار خودشون وقتی همه راهشون کج میکردن تا با من روبرو نشن وقتی کسی خودش رو با حرف زدن با من خسته نمیکرد اون بود که سراغ منو میگرفت اون بود که موند و گفت : تا آخر باهاتم . خوب حالا شما بگین شما بگین چطوری باور کنم رفتنشو . چطوری قبول کنم اون رفته و منو واسه دو هفته تنها گذاشته . همون غریبه ای که از هر آشنایی با من آشناتره همونی یه لحظه باهاش بودن رو به تمام دنیا نمیفروشم حالا رفته و من موندم و یه دنیا خاطره و یه دنیا افسوس چون مثله همه آدما وقتی چیزی رو ندام تازه قدرشو میدونم .

پایان روز اول تنهایی

 


نوشته های دیگران()

لحظه تلخ رفتنت

سعید و نازنین :: شنبه 85/4/17 ساعت 6:58 عصر



عاشقان دست خدا همراهشان

من همین جا زیارت میکنم


خدایا بین این همه آدم خوب که بطرف کعبه تو میان کسی هست که امید منه پس امیدش رو ناامید نکن کسی هست که خوبیای عالم همه با هم در وجودش جمع هستند پس اون رو از من نگیر ای خدا . اونی که از همه نازنین ها ، نازنین تره . خدایا دست تو سپردمش .

نمیدونم چی باید بگم . رفتنش خیلی سخته نه میخوام و نه میتونم رفتنش رو باور کنم . با این همه حقی که به گردن من داره و این همه عشقی که تو دل من داره چطوری میتونم باور کنم رفتنش رو . هیچوقت نخواستم بهش بگم که چقدر دوستش دارم چون خیلی در مقابل عشقی که من به اون دارم خیلی کمه . هیچوقت نخواستم بهش بگم اگه روزی دیگه نباشه اونروز با خیال راحت میمیرم چون چیزی واسه زنده موندن ندارم .

بین من و تو وازه ها فرقی نداره نازنین

ببین تو آینه چشات کی بیقراره نازنین

آخه چطوری رفتنش رو باور کنم . رفتن کسی که اونقدر بزرگه که هم عشق رو به من یاد داد هم فداکاری و گذشت رو رفتن کسی که تو نهایت بی کسی و تنهایی همه کسم بود رفتن کسی که تو بیقراریام اروم و قرارم بود . اون بود که همیشه عاشق بود حتی وقتی من نبودم اون بود که خوب بود حتی تویه بدیای من . اونی که همیشه توی عشقش صادق بود . کسیکه که بزرگ بود خیلی بررگ  کسیکه همه بدیای من رو تحمل کرد همیشه موند تا نشونم بده عشق اون چیزی نیست که هر کسی طاقت راهش رو داشته باشه و هر تازه به دوران رسیده ای ادعاشو . ازش چی بگم و بنویسم مگه میشه ماه رو توی حوض آب جا داد آره فقط میشه تصویرش رو دید . فقط میگم که خیلی بیقرارشم نمیدونم میتونم زنده بمونم تا برگرده میخوام لیاقت داشته باشم و فقط یکبار دیگه صداشو بشنوم . میدونم که خیلی اذیتش کردم اما اون همیشه یک چیز میگفت :" میگفت اگه فکر کردی من به این راحتیا میذارم و میروم یا فکر کردی ولت میکنم اشتباه کردی من تا آخرش باهات هستم ". نازنین همون کسی که وقتی بهش گفتم برو موند وبا تیغ  نامردی و بیرحمی من پای خودش رو زخمی کرد اما بازم از پا ننشست و من واسه تمام دنیا شرمنده خودش کرد .وای خدایا مگه توی قلب بزرگ اون چیه که این همه خوبی و مهربونی رو با هم داره . چرا هیچکس مثله اون نیست . چرا تو این دنیا که عاشق شدن کارهر کسی شده اون هنوز صادقانه عاشقه . نازنین ، نازنین چطوری خودت بگو چطوری نبودنت رو تحمل کنم چطوری مگه میشه وقتی تو نیستی من بمونم ؟

نفسامو میشمرم تا تو برگردی تا بیای و به ادم نشون بدی که هنوزم که هنوزه عاشقی هر کی هر کی نشده . لحظه ها رو میکشم تا لحظه برگشتنت برسه .

وای امشب چه شب بدیه. امشب از اون شبای بیکسی و تنهاییه . امشب شب دیوونگیه . امشب شب خراب شدن امشب از اون شباست که دلم میخواد تا صبح برات گریه کنم . برو برو به سلامت میسپارمت دست همون کسی که میری به دیدار خونه اش .

دوباره کنار دریام نازنین

دوباره تنهای تنهام نازنین

تو نموندی عاقبت کنار من

ولی من هنوز یه تنهام نازنین

دریا شاهد شروع قصه بود

زیر این گنبد دلگیر کبود

دل من عاشق چشمای تو شد

غافل از این همه آدم حسود

نازنین قصه چرا اینجوری شد

چرا تقدیر من و تو دوری شد

کار تو رفتن و بیصدا شدن

کار من شکستن و صبوری شد

نازنین نبودنت دل رو شکست

بی تو گریه توی چشم من نشست

رفتی و بعد تو عاشقت دیگه

دل به هیچ شعر و ترانه ای نبست

نازی نازی نازنین دلم اسیره

نازی نازی نازنین بی تو میمیره

نازی نازی نازنین بیا به پیشم

نازی نازی نازنین دیوونه میشم

نازی نازی نازنین دلم گرفته

نازی نازی نازنین دلم چه تنهاست

نازی نازی نازنین دلم اسیره

نازی نازی نازنین قلبم میگیره ، بی تو میمیره

 نازنین ، گل قشنگم ازم خواستی حلالت کنم آره همه کسایی که میخوان برن دیدار کعبه همین کارو میکنن اما من میخوام یه چیز دیگه بگم . نازنین تو منو ببخش و حلال کن بخاطر اینکه اذیتت کردم بخاطر اینکه آزارت دادم بخاطر اینکه با احساس قشنگت بازی کردم بخاطر اینکه به مهربونیات خندیدم بخاطر اینکه قلب بزرگت رو نشناختم بخاطر اینکه قدر بودنت رو ندونستم بخاطر اینکه واسه تو نمردم . اما حالا دیگه اگه بخوای واست بمیرم قول میدم هیچ سئوالی نپرسم و بمیرم . اینا رو گفتم هر چند میدونم تو قلب زرگت غیر از خوبی و مهربونی و گذشت و صداقت هیچی نیست . نازنین خانوم التماس دعا ما رو فراموش نکنی .

نازنین اینم ترانه ای که تو دوستش داشتی همون ترانه ای که زمزمه گر لحظات تنهایی منه لحظات سخت بی تو بودن

نازی ناز کن که نازت یه سرو نازه

نازی ناز کن که دلم پر از نیازه

شب آتیش بازیه چشمای تو یادم نمیره

هرغم پنهون تو یه دنیا رازه

نازی جون باغت آبادشه خورشیدت گرم

کبکایه مست غرورت سینه اشون نرم

نقش تو نقش یه پیچک تویه چشم انداز ایوون

من نسیم پاییزم دلم پر از شرم

منو با تنهاییام تنها بذار دلم گرفته

روزای آفتابی رو به روم نیار دلم گرفته

نقش من نقش یه گلدونه شکسته است

بی گل و آب برا موندن تویه ایوون بهار دلم گرفته

 

 

 


نوشته های دیگران()

<      1   2      

About Us!
حرفای نگفته
سعید و نازنین
Link to Us!

حرفای نگفته

Hit
مجوع بازدیدها: 68761 بازدید

امروز: 4 بازدید

دیروز: 17 بازدید

Archive


روزای تنهایی( بدون نازنین)
حرفای مردادماه
حرف اضافه
آرشیو شهریورماه

LOGO LISTS


نیلوفر شیدمهر - به روز رسانی :  1:28 ع 86/3/30
عنوان آخرین نوشته : عقده


In yahoo

یــــاهـو

Submit mail